انگار همان ریف مذکور (ذکر شده در زیر را نمی دانم چه میگویند) سلیذرینگ آدم را بالا میکشد. گردنم یکهویی و ناخودآگاه عقبی خم میشود و نفس عمیقی میکشم، انگار که شتاب حرکت خیلی زیاد باشد. همزمان به برف در حال مرگ نگاه میکنم که بعد از بیست ساعت بارش مداوم کمکم رو به خفگی میرود و لابد به زودی همان تابستان هفتههای پیش را داریم. در همین احوالات یکی از آن وبلاگهای بغلی را میخوانم که از سهبار اسبابکشی ردش کردهام و دنبال خودم کشاندهام و یکی از دو وبلاگی است که از اول بودهاند و هنوز کار میکنند؛ هرچند خیلی دیر به دیر. سعی میکنم خیلی هیجانزده نشوم از اینکه پست جدیدی دارد. چون برای کسی اهمیتی ندارد که من هیجان زده میشوم یا نه. به کسی چه که من چه فکر و حس میکنم. به فاکین کسی چه ربطی دارد که من فاک بر سر کجا در چه زمینهای دارم جان میکنم.
در عین اینکه از آدمهای دور و برم به شدت خسته شدهام و دیگر ظرفیت ارتباط باهاشان را ندارم (در حدی که عطای اجرای زنده بورنتوبرنی که خودم نوشتهام را میخواهم به لقایش ببخشم و به تیو بگویم که برود دنبال آدمهای دیگر) و دائم دنبال فرصت استراحت دارم میگردم، از جواب نگرفتن از آدمهای جدید عصبی میشوم. نمیدانم چه مرضی است که اصلن دنبال یک سری آدم جدید برویم وقتی ظرفیت همان قبلیها هم نیست. بعد تازه شاکی هم بشویم ازشان که مگر با دیوار داریم حرف میزنیم و توضیح میدهیم یا هزار کوفت و زهرمار دیگر. نمیدانم چه مرضی است که تمام مدت به این فکر کنیم که پس من چه، که تمام مدت به این فکر کنیم که "دوست داشتن و دوست داشته شدن از نیازهای اساسی انسان است" و آخرش هم به این نتیجه برسیم که بریج سه ثانیهای ۳:۳۹ کاش تا ابد تکرار میشد و کلهٔ آدمها تبدیل به تام و تا ابد میکوبیدیم رویشان. چه اولوژی باشد که عین حیوان جواب میدهد/نمیدهد، چه سادات که انگاراز سر باد روده و معدهای چیزی میآید سراغ آدم، چه دوستانی که با تکه و متلک ما را تیرباران میکنند، چه همبندیای که با پیشنهاد کاور زمانقصه مخالفت میکند، چه هرکس دیگری که نمیتواند بفهمد چه کار باید بکند در کل. من هم همینجا میمانم و پشت این بریج آنقدر مخفی میشوم تا ک.آ.ت از کار بیفتد، ترسهایم بر همه چیز غلبه کند، من بمانم و حوضم تا ببینم بلخره کسی میآید مرا پیدا کند یا باید همین بریج را به اتروی ددیدتنورکامز تبدیل کنم و تویین بزنم و حماسی تمام شوم یا تکیه بدهم به چرخ کاماروی کانورتیبل و در سرمای بیابان با هارتاتکاینلیبای یخ بزنم یا دوربین فرو برود تو اقصی نقاط چشمم یا مسر اشمیتم را بکوبم وسط استیج اندآودلاین پخشکن یا هر اتمام دیگری که تا به حال متصور شدهام و یادم نیست.
شاید باید رفت به سمت خانه و دموساید را پلی و شروع به قالبگیری کاپریس کلاسیک دهه ۷۰ کرد. آن موقع بهتر میشود در مورد ته قضیه و آدمهایی که باید سر به تنشان نباشد فکر کرد.