یکبار ساعت سه نصفه شب، انگار وحیای چیزی بهام شد و از شدت استیصال رفتم کیک مشکی پریمیرم را بغل و بغض کردم. پریشب بعد از اینکه بعد از دو شب متوالی با مخالفت و نارضایتی ضمنی اعضای خانواده مواجه شدم، نگاهی بهاش انداختم و غایت بدبختی روی سرم خراب شد. همهٔ دنیا از گهی که در زندگی روزمره تعقیبشان میکند میپرند توی کرههای موازی دیگرشان، ولی ما فقط باید خیره بشویم به برق زدن هوپهای استیل یا لایه نازک خاکِ نشسته روی راکتاگون. ۱۳ سال وقت بگذاری روی چیزی که نگذارند استفادهاش کنی.
یک روز پورتنوی و لومباردو و پریستر و اولریک و ادلر (و بقیه) درونم همه با هم زبانه میکشند. یا خودم تلف میشوم، یا بقیه به انضمام آن کثافتی که قرار است صدا ازش در بیاید.
بلی:))
تلف نشو ، زبانه بکش ترجیحن.
:گل رز
ایشالا.
آپی؟ :))