ام‌جی‌ام یا ولش نما

از وقتی که ایمپلود ضربه آخر را وارد کرد و تمام صحنه‌ها را از اولین بار پخش شدنش موقع "الگوریتم‌های مورد استفاده در مدیریت پروژه و تسطیح منابع" تا همین چند روز پیش با سرعت برق به نمایش درآورد، چند روزی می‌گذرد و اوضاع چندان خوب نیست. با اینکه شعر پانصدودوازده هیچ ربطی به هیچ کجای من ندارد، ولی به صحنه غروب آفتاب حین طی کردن مسیر بین خانه ملک‌لی و آموزشگاه پارت و تمرین گروه کر تهران، به طرز عجیبی می‌نشیند. شبیه همان صحنه غروب آفتاب پاییزی و عنمی‌اینساید. با اینکه شعرش هیچ ربطی به هیچ چیز ندارد، ولی ناخودآگاه کرم عجیبی درونم حلول می‌کند که درباره زنگ زدن ماستین به ادلر ساعت 6 صبح فکر کنم و به خودم ربطش بدهم و برای بار هزارم، تک تک شکست‌هایم رژه بروند و همه چیز مشمول داتم شود.

موقع دست و پا زدن در چنین قیرجاتی، به جای اینکه مثل همیشه یک نفر برود، می‌شود یک نفر بیاید. می‌شود همان نفری که نهایت واکنشش به "مدار ناپایدار" یک بیلاخ خشک و خالی بود، بیاید و جای خالیش را پر کند. نمی‌دانم قرار است بعدن چه اتفاقی بیفتد. شاید باز برود و دیگر پشتش را هم نگاه نکند. شاید شانصدتا اتفاق بدتر بیفتد. ولی از الان فکر کردن به این خزعبلات، قطعن دردی را دوا نمی‌کند. مهم این است که انگار دل آدم قرص می‌شود. انگار آدم انرژی می‌گیرد که دوباره از جایش بلند شود و هندل ک.آ.ت را باز بچرخاند. انگار حرف‌های غوده دوباره تازه می‌شوند و آدم می‌رود که کارهایش را آلموست انجام دهد و لبه کامفورت زونش راه برود. انگار آن حس شبیه به آنکه کلمه ممان اینرسی را نمی‌داند و استرسش را دارد، کمرنگ می‌شود. انگار همه اتفاق‌ها خوب می‌شوند. انگار بعد از اینکه به طرز یک ساعت حرف زدن به طرز مسخره‌ای حس نمی‌شود، آدم شروع به تراوش می‌کند و دور سرش از این ستاره‌های کارتونی می‌چرخد؛ انگار که جایزه‌ای چیزی در بازی گرفته باشد. تا جایی هم که توانستم حس پدربزرگ پیر را بروز دادم، و در کمال تعجب حتا در موردش حرف زدیم و نتیجه، خوب و جالب بود. جالبش این بود که گویا به این نتیجه رسیده بود که باید یادی از آدم‌های قدیمی بکند؛ و بین تمااام آدم‌هایی که عین شتر سرشان را پایین انداختند و رفتند و ما هم شدیم آنکه به پارتنر ملت چشم دارد و کوفت و زهرمار، یادم نمی‌آید کَس دیگری برگشته باشد و (واقعن صدایش کلفت‌تر نشده بود؟!) بخواهد یادی از آدم‌های قدیمیش بکند. اصلن قدیمی نه؛ آنهایی که بی‌دلیل تر زده به سر تا پایشان و ولشان کرده و رفته است. حرفی نیست؛ اولویت آدم‌ها عوض می‌شود. جایگاه‌ها عوض می‌شوند. راه دور هم لازم نیست برویم. همین دوستان عزیز با معرفتمان که یکیشان از جواب ندادن چند ساعته خودش را به در و دیوار می‌کوبید و الان یک طوری شده که انگار سهمیه جواب گرفتن داریم (و دلیلش کمی قابل توجیه است ولی این شکاف رفتاری را نمی‌تواند پر کند) و حالا کار به جایی رسیده که با سکوتی مجوز رفتن به تولد غافلگیرانه گازه‌پشته اعظم را دارد که دکتر پژ هم هست (از لحاظ صمیمیت حلقه آدم‌های شرکت کننده در مراسم) و ما باید غازهایمان را بچرانیم. اگر هم رازآمیز هم کنسل می‌شود، آخرین نفر باشیم که خبردار می‌شویم. خیلی خنده‌دار است که آدم‌ها می‌توانند انقدر عجیب و صد و هشتاد درجه‌ای باشند.

خلاصه اینکه گاهی هم لازم نیست بیش از حد رقت انگیز باشیم. گاهی هم آدم‌ها می‌آیند و می‌خندند و می‌خندانند. گاهی هم آدم‌ها می‌آیند و بخشی از گذشته را که خودشان ساخته‌اند، می‌آورند و دوباره به‌ات کادو می‌دهند. می‌تواند راز باشد، می‌تواند ام‌جی‌ام باشد.