به جهت داستان شب (2)

موقت،  به جهت داستان شب. اگر خوانده شود تازه.


منقول از 92/10/2:

"اتاق وسطی درش بسته است؛ چون سرد است و در را می‌بندیم که سرما بیرون نیاید. همین بسته بودن در، بوی چوب را محفوظ نگه می‌دارد.

 بوی مرموزی می‌دهد. شاید برای همه بوی چوب باشد؛ ولی برای من بوی همه‌ی اتاقم است وقتی دوم راهنمایی بودم. آن موقع ابرام خان هنوز سرپا نبود. تکه تکه گوشه‌ی اتاق چیده شده بود. انقدر که نو بود بوی چوبش همه اتاق را پر کرده بود. هر روز با این امید به خانه برمی‌گشتم که بدوئم بروم توی اتاقم، گوشه ملافه را بالا بزنم و نزدیک‌ترین جعبه مقوایی را بیرون بکشم، درش را باز کنم و بعد از اینکه محتویات جعبه را خوب نگاه کردم، با نهایت دقت بیرون بیاورمش و با یک جفت چوب نو خیلی آرام چند ضربه رویش بزنم.

 صدایش خیلی زیاد بود و از ترس اینکه کسی دعوایم نکند، بعد از همان چند ضربه، چوب را سر جایش برمی‌گرداندم. کمی روی پوست سفید و زبرش دست می‌کشیدم و محو رنگ مشکی براق دورش می‌شدم. بعد از اینکه یک دل سیر نگاهش می‌کردم، دوباره با نهایت دقت توی جعبه می‌گذاشتم و جعبه را زیر ملافه قایم می‌کردم. باورم نمی‌شد که مال خودم باشد. باورم نمی‌شد یک روز می‌توانم ازش استفاده کنم. باورم نمی‌شد یک روز تمام ساز را سرپا ببینم و بتوانم پشتش بنشینم و اصلن فکرش را نمی‌کردم که یک روزی شخصی‌ترین محدوده‌ی زندگیم را بسازم که "هیچکس اگرم بخواد نمی‌تونه واردش بشه".

 هرچند بوی چوب اتاق وسطی از این شبکه‌ی چوبی کف و عایق دیوار‌هاست؛ ولی خیلی خیلی شبیه همان بوی چوب هشت سال پیش است. بوی مرموزی است. یعنی صرفن بوی خالی چوب نیست؛ شاید مثلن یک جوری بوی یک زندگی موازی با همین زندگی عادیم است که نُه سال پیش شروعش کردم. یک چیزی است که احساس خاص بودن به‌ام می‌دهد."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد