یکهو کَندن درد دارد. ولی تنها چیزی است که میتواند این عصبانیت را بدون اینکه بیرون بریزد و ترکشهایش بقیه را بگیرد، بکـُشد. راه منطقی همین است. اگر میخواهید خشم غیر قابل کنترلتان را یکجوری منحرفش کنید، یک دردی چیزی به خودتان وارد کنید. پس فکر کردید برای چه در اتاقها این همه جای مشت وجود داشت؟ چرا قوطی گاز زدهی اسپری وجود داشت؟ چرا فندک وجود داشت؟! شاید یک حرکت ناخودآگاه است، نمیدانم. ولی هرچه هست، به هر حال بهتر از درگیر شدن در مسکّنهای لحظهای و ذوق کردن بیخودی است. اگر به خاطر یک مسألهی خوشایندی ذوق کنید، بعد از کمی متوجه میشوید که درگیر شدهاید و دقیقن در اوج قضیه باید از بیان جملهی بعدیتان صرف نظر کنید؛ چرا که ممکن است یک دست جدید بهتان اضافه کند در حالی که شما در حال قطع کردن هرچه بیشتر دستهایتان هستید که با دردش، خشمتان را منحرف کنید. باید با تبر آنچنان بکوبید رویشان که انگار از لای ملخ مسر اشمیتهای در حال سقوط رد شدهاند. یا حتا انگار که کُرههای آسفالتی بزرگی افتاده رویشان و همراه با کُرهها و چیزهای درونش، به اجزای سازندهشان تجزیه شدهاند.
بعضی وقتها آدم واقعن در شرایط شطرنج بازی کردن نیست. واقعن در شرایط حدس زدن و انتظار کشیدن برای حرکت بعدی ملت نیست. منتظر غلط کردن اسنایپر هم نیست (هرچند که دیگر اصلن اسنایپری وجود ندارد و سری داستانهای ایمپلوژن همهشان به تاریخ پیوستند). بعضی وقتها انقدر فولدرهای مختلفی در ذهن آدم باز میمانند که همهشان نات ریسپاندینگ میشوند. همه را باید یکهو بست؛ هرچقدر هم درد داشته باشند.