این قرار بود طور دیگری باشد. قرار بود سفارشی و با فکر باشد. ولی اشتباهیها طوری خون آدم را به جوش میآورند که ثانیهای هزاربار به خودش فحش بدهد که چرا برای مردم ارزش قائل میشود؛ چرا برای مردم احساسات خرج میکند. چرا برای خودش احساسات خرج میکند. مسابقهی سریعترین فلان ایرانی را نرفته که نرفته؛ به درک. تمرین نکرده که نکرده؛ به درک. مردم میروند خارج که میروند؛ به درک. کسی را جدی گرفته که گرفته؛ به درک. یاد میگیرد دیگر نه جدی بگیرد، نه احساساتی شود، نه چیزی برایش مهم باشد و در نهایت به این نتیجه میرسد که پایش را بگذارد روی همه و عین غلتک رد شود از رویشان و برود و همه چیز را پشت سرش صاف کند. واقعن باید غلتک شود؛ ماشین ِ ماشین. اصلن حتا "حتا کاش یه ماش". پنج-شش سال از نوشتن "کاش یه ماش" میگذرد و من همچنان با خودم درگیر هستم که احساساتم را چطور و کجا خرج کنم. منکر نتایج تلاشهایی که برای سنگ شدنم کردم نمیشوم؛ ولی هنوز باز هم جا هست که فراتر بروم. عوضیتر از اینی که هستم بشوم و هیچ چیز برایم مهم نباشد و آنقدر "تـِـیک می از آی اَم" را زمزمه کنم برای همه که حساسیت گوششان نسبت به فرکانس صدایم از بین برود و کـَـری بگیرند. هیــــــــچ مهم نیست بقیه چه فکری میکنند یا اینکه چقدر قرار است عوض بشوم. هر که هم هرچه گفت، پای دیوار هدشات و آبکش میشود. البته برای بعضیهایشان هم هدشات زیادی است؛ زود خلاص میشوند. باید با مهتابی شکسته بدنشان را خط خطی کرد، گذاشتشان توی کلاه آپولو و دستبند قپــ(ـو)ـانی زد بهشان و هزارتا شکنجهی دیگر؛ طوری که ببینی روحشان از سوراخ دماغشان میزند بیرون.
پی نوشت 1: اسباب کشی زودهنگامی احتمالن در راه خواهد بود.
پینوشت 2: تأثیر سولفور اسلیپنات به ویژه در سطرهای آخر کاملن مشهود است. اگر دیسایپلی چیزی بود کار به نوشتن نمیکشید؛ یک راست میرفتم سراغ عملی کردن اینها.