به جهت داستان شب (1)

موقت، به جهت داستان شب. اگر خوانده شود تازه.


منقول از 91/11/21:

"

الان باید حدود 63 سالم باشد و یک خانه داشته باشم در اتریش. شاید هم آمریکا؛ به قولشان مرکز گردباد امن‌ترین نقطه‌اش است. شاید هم بارسلونا؛ یکی یکبار گفته بود بالکنی در بارسلونا داشته باشم و موسیقی گوش کنم و چیزهایی از این دست. بقیه‌اش خیلی محو در ذهنم است.

باید آرام آرام باشم. یک صبحانه‌ی خیلی معمولی و ترجیحن ماستمالی شده بخورم، ساعت ده-یازده اگر دلم خواست بروم بیرون برای خرید و قدم زدن و اینها، بعد هم برگردم یک ناهار مفصل بخورم که صبحانه‌ی ماسمال شده‌ام را جبران کند. زندگی هیجانی‌ام را گذرانده‌ام و فکرم مشغول هیچ چیز نیست. شاید تنها دغدغه‌ام بتواند این باشد که مواظب باشم روی سازم خاک ننشیند. نه توانش را دارم، نه حوصله‌اش را که به چیزی بیشتر از این فکر کنم. هیچ چیز خوشحال کننده یا ناراحت کننده‌ای نیست که نگرانش باشم.

ها، این را می‌گفتم. بعد از ناهار یا می‌خوابم یا می‌روم اینترنت. شاید هم بازی کنم. همان بازی‌های دوران بچگی. جدیدترینش مثلن کال‌آف‌دیوتی مدرن وارفر 1 باشد. انقدر بازی کنم تا نزدیک‌های عصر شود. سلاملیکی با سازم می‌کنم و بعدش هم شاید بروم خانه‌ی واحد شش. زنگ می‌زنیم واحدهای دو و سه و چهار و پنج و هفت و هشت و نه و ده هم می‌آیند. دایره‌ی ارتباطیم محدود به همین نه خانواده است. فقط همین‌ها را می‌شناسم؛ فقط فقط. بیشترشان هم از دوستان قدیمی دوران جوانیم هستند. مسئولیتی ندارم که به فلانی زنگ بزنم، احوال آن یکی فلانی را بپرسم، نگران فلان یکی باشم و غیره. نه به کسی جواب پس می‌دهم، نه از کسی عصبانی می‌شوم، نه حرصم می‌گیرد، نه عاشق می‌شوم، نه مریض‌داری می‌کنم، نه کسی برایم مهم است و نه برای کسی مهم هستم. زن هم ندارم احتمالن یا مثلن زنم فوت کرده است.

اگر تعارف زدند، شام می‌مانیم. اگر هم نه که تقریبن دو ساعت بعد حدود هشت هشت‌ونیم- برمی‌گردیم واحدهای خودمان. شام می‌خورم، با صدای بلند آهنگ. تلویزیون می‌بینم و بعدش هم باز با کامپیوتر ور رفتنم می‌گیرد. انقدر که خوابم بگیرد. می‌خوابم.

فردا هم باز همین شکلی؛ فقط با این تفاوت که احتمالن خانه‌ی واحد شش نمی‌رویم. دیگر چه خبر است هی هرروز هرروز. به جایش وقت بیشتری برای تمرین دارم.

همینقدر آرام، همینقدر یکنواخت، همینقدر بی هیجان.

یک روز هم که قرار می‌شود عصر بیایند خانه‌ی من، هرچه در می‌زنند در را باز نمی‌کنم. پلیس و آتش نشانی و این‌ها می‌آیند، در را می‌شکانند، من شب قبلش در خواب سکته کرده‌ام."

مرگ یک میلیون نفر فقط آمار است.

وقتی در اوج استیصال و زل زدگی به دیوار، یکهو تمام آدم‌ها با هم نیست می‌شوند و به طور همزمان در دسترس نیستند، باید در یک فرصت مناسب همه‌شان را به خط کرد کنار دیوار، با MP40 (نمی‌دانم چرا حس می‌کنم این تفنگ در دستم است همه‌ش) و از فاصله‌ی یک و نیم متری، مغز همه‌شان را پاشید روی دیوار پشت سرشان. یک جوری که کاملن ببینی صورتش منفجر می‌شود و خونش می‌پاشد روی صورت نفر بغلی و او هم از ترس علاوه بر اینکه قلبش توی دهانش است، داد و دست و پا می‌زند. بعد، عملیات را متوقف کنی و هدشات کردن نفر بعدی را آنقدر لفت بدهی که خودش از ترس سکته کند بیفتد بمیرد. این دیگر اِند ِ از موضع قدرت نگاه کردن است. بعضی‌ها را هم باید با شاتگان هدشات کنی که اجزای مغزشان هم حتا روی دیوار نماند. بعضی‌ها را قبل از هدشات کردن باید آبکش کرد. خلاصه اینکه هرکدام به یک نحوی باید در ذهن آدم تکه پاره شوند. طوری که از به یاد آوردن خاطرات خوشش هم نفرت داشته باشی. این، استارتِ بیخیال شدن نسبت به یک نفر است. برخلاف آنچه که به نظر می‌آید، وقتی این پروسه را برای چندین نفر می‌خواهید همزمان به عمل برسانید، کار خیلی راحت‌تر است و سریع‌تر پیش می‌رود. چون از آنجایی که از نفر قبلی شاکی هستید، نفر بعدی را راحت‌تر هدشات می‌‌کنید و الخ.

شت، شت. وحی شد بهم. معنی این جمله‌ی استالین را الآن کاملن درک کردم که می‌گوید "مرگ یک نفر یک تراژدی است و مرگ یک میلیون نفر، فقط آمار". شت. خودم داشتم به این مسأله فکر می‌کردم که نفله شدن یک هنگ آدم با یک نفر آدم خیلی فرق دارد و دنبال جمله بندی مناسب بودم که یکهو جمله‌ی استالین به‌ام وحی شد. یک حس غریبی دارم که متأسفانه از شدت خواب از توضیح و توصیش عاجزم. هنگ کرده‌ام الآن یک مقداری.