وقتی در اوج استیصال و زل زدگی به دیوار، یکهو تمام آدمها با هم نیست میشوند و به طور همزمان در دسترس نیستند، باید در یک فرصت مناسب همهشان را به خط کرد کنار دیوار، با MP40 (نمیدانم چرا حس میکنم این تفنگ در دستم است همهش) و از فاصلهی یک و نیم متری، مغز همهشان را پاشید روی دیوار پشت سرشان. یک جوری که کاملن ببینی صورتش منفجر میشود و خونش میپاشد روی صورت نفر بغلی و او هم از ترس علاوه بر اینکه قلبش توی دهانش است، داد و دست و پا میزند. بعد، عملیات را متوقف کنی و هدشات کردن نفر بعدی را آنقدر لفت بدهی که خودش از ترس سکته کند بیفتد بمیرد. این دیگر اِند ِ از موضع قدرت نگاه کردن است. بعضیها را هم باید با شاتگان هدشات کنی که اجزای مغزشان هم حتا روی دیوار نماند. بعضیها را قبل از هدشات کردن باید آبکش کرد. خلاصه اینکه هرکدام به یک نحوی باید در ذهن آدم تکه پاره شوند. طوری که از به یاد آوردن خاطرات خوشش هم نفرت داشته باشی. این، استارتِ بیخیال شدن نسبت به یک نفر است. برخلاف آنچه که به نظر میآید، وقتی این پروسه را برای چندین نفر میخواهید همزمان به عمل برسانید، کار خیلی راحتتر است و سریعتر پیش میرود. چون از آنجایی که از نفر قبلی شاکی هستید، نفر بعدی را راحتتر هدشات میکنید و الخ.
شت، شت. وحی شد بهم. معنی این جملهی استالین را الآن کاملن درک کردم که میگوید "مرگ یک نفر یک تراژدی است و مرگ یک میلیون نفر، فقط آمار". شت. خودم داشتم به این مسأله فکر میکردم که نفله شدن یک هنگ آدم با یک نفر آدم خیلی فرق دارد و دنبال جمله بندی مناسب بودم که یکهو جملهی استالین بهام وحی شد. یک حس غریبی دارم که متأسفانه از شدت خواب از توضیح و توصیش عاجزم. هنگ کردهام الآن یک مقداری.