داستان از آنجایی شروع میشود که آدمهای شبیه با آدمهای اشتباه، اشتباه گرفته میشوند. آنهایی که به نظر شبیه خودِ آدم هستند، در واقع اشتباهاتی هستند که به جای شبیهها مورد هدف واقع شدهاند و خب طبیعتن آدم در ذهنش از اینها انتظاراتی دارد. تصاویری میسازد که خارج از ذهنش وجود ندارند و واقعیت به کل یک چیز دیگر است. بعد، وقتی تفاوت بین تصاویر ذهنی و واقعیت را به تدریج درک میکند، فیوزهایش دانه دانه به طرز دردناکی میپرند و راهی جز زدن به سیم آخر ندارد. شبیه همان لحظاتی که آدم نمیتواند درونش را بروز دهد و اختلاف فشار بیرونی و درونیش به حد مرگ میرسد. اصولن اختلاف خیلی زیاد، برای مغز قابل هضم نیست. راهش ریست کردن و شروع دوباره است.
ریست کردن تصاویر پیش ساخته در مغز چیزی نیست جز هدشات و آبکش کردن آدمهای مختلف به فجیعترین شکل ممکن؛ طوری که جنازهی متعفنشان قابل تشخیص نباشد. اگر صرفن بخواهید به کشتنشان بدهید که نمیشود. جسدشان تا وقت تجزیه شدن جلوی چشمتان و تصویرشان همیشه در ذهنتان خواهد ماند. باید یک جوری درو کنید که حتا پشگل هم گیر خوشهچینها نیاید.* وقتی اجزای همهشان را پاشاندید به دیوارههای مغزتان و مطمئن شدید که دیگر هیچ چیز ازشان باقی نمانده، در حالی که نفس عمیق میکشید و لبخندی ژکوند وار ِ ابلهانهای بر لب دارید، با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه دهید و به این فکر کنید که بنا به خواست شما بعضیهایشان میتوانند تبدیل به مردهی متحرک شوند و صرفن مجسمهای باشند از آنچه که بودهاند و شما کشتهاید؛ یا اینکه شاید با آدمهای جدید جایگزین شوند؛ یا اینکه اصلن هیچ اتفاقی نیفتد و شما با تعداد محدودی که هدشات نشدهاند به بقیه زندگی ادامه دهید.
نگران آدمهای بیگناهی که وسط این خون و خونریزی تلف میشوند هم نباشید. اگر آنقدر اهمیت داشتند، قبل از هدشات و آبکش شدن لشکر اشتباهات به قرنطینه فرستاده میشدند. نگاه بسیار کینگ-واری است؛ دقیقن. همهی این حرکات، به طور خاص قدم برداشتن در مسیر تبدیل شدن به ربات/سنگ/کینگ یا هر کوفت دیگری که بگویید، است.
* : "شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشهچینها بیاید" - سووشون، سیمین دانشور.