موقت، به جهت داستان شب. اگر خوانده شود تازه.
منقول از 92/10/17:
"یکهو در زمان پرت شدم به جلو. یکهو سنّم رفت بالا. ترسیدم از اینکه دلم برای همهی این چیزهایی که دارم تنگ بشود؛ که میشود. ترسیدم از اینکه یکهو دانشگاه تمام شود و همه دوستهایم بروند دمبال زندگی خودشان. ترسیدم از اینکه دانشگاه تمام شود؛ همان طور که دبیرستان تمام شد و فاز زندگیم تغییر کرد. من نمیخواهم دانشگاه تمام شود. نمیخواهم دلم برای همهی این درسهای مسخره و امتاحانهایی که گند میزنم و استادهای بد و خوب تنگ شود. من نمیخواهم همه دوستهایم از دست بروند. نمیخواهم بعد از تمام شدن دانشگاه، بنشینم های هوپز پینک فلوید را گوش و باهایش بغض کنم و یاد همهی این چیزها بیفتم؛ یاد طراحی قالب خواندن الآنم بیفتم و کلنجارهایی که با خودم میروم و رگاوی که دائم جلوی چشمم است و من نمیدانم باید باهایش چه کار کنم.
برای مدت خیلی کوتاهی دلم خواست قدر این لحظات را بدانم. یعنی واقعن از ته قلب احساس کردم باید این لحظات را زندگی کنم (روشنفکر هم جد و آبادتان است). تا حالا اینجوری نشده بودم که دلم نخواهد یک لحظهی خیلی معمولی -یا شاید حتا بد- مثل درس خواندن برای امتاحان را از دست بدهم. نمیدانم چهم شد یکهو؛ فکر کنم دارم مبعوث میشوم نعوذ باالله. یک حالت ناگهانی عجیبی بهم دست داد. نزدیک بود گریهام بگیرد. مثل آن زنه که توی فیلم مارمولک سند جعل میکرد و یکهو کن فیکون شد و توبه کرد. یک همچون حالی.
میترسم. نمیخواهم هیچ کدام از این چیزها را از دست بدهم. نمیخواهم دانشگاه تمام شود و همهی رفاقتهایم باهایش چال. دانشگاه که تمام شود، زندگی خیلی خیلی کمتر از الآن شوخی بردار خواهد بود. آن موقع است که میخواهم ببینم چقدر میتوانی هواپیمایت را سالم در هوا نگه داری. به فرض اینکه الآن هواپیمایت را با دماغه نکوبی وسط زمین."