دیوار

از این به بعد، می‌توان به جای اینکه آخر دِ‌دِی‌دَت‌نور‌کامز حماسی تمام شد، آخر "دیوار" حماسی تمام شد؛ با این تفاوت که آخرش تویین دارد و من می‌توانم بروم در صلح و آرامش سرم را بگذارم زمین و بمیرم.

اَتروی دیوار را گوش کنید و به دو تکه ابری که در آسمان نصف شب از قاب پنجره‌ی تراس دیده می‌شوند خیره شوید و به این فکر کنید که آیا در مقابل یک لیدی مَنِری دارید یا اینکه شعورتان در این حد هم نیست. نه تنها از پس حفظ تمپو و متعاقبن یک نفر دیگر برنمی‌آیید، بلکه طرز رفتار را هم بلد نیستید و فکر می‌کنید هرچه وحشی بازی بیشتری در بیاورید، نمک و تو‌-دل-بروییتان بیشتر است. در ادامه‌اش هم طبق معمول به طرز اذیت کننده‌ای به آینده و چیزهای احتمالی‌ای که پیش خواهد آمد فکر کنید و تمام تلاشتان بر این باشد که همه چیز را برخودتان زهرمار کنید؛ حتا جشن اتمام ضبط دیوار را. حتا وجود داتم را. بعد از اینکه مطمئن شدید که داخل سیکل باطل همیشگیتان افتادید، در کمال رخوت و بی حالی برای خوابیدن تلاش کنید. 

مهر است و هوای کثافتش / پیش درآمد

هی خودتان را یکی در میان با هارت‌اتک‌این‌لـِـیبای و دِ وردز و لومنز‌لیریک و غیره به چخ بدهید و در حالی که ظرف‌های شب ِ خوش گذشته‌ی پیش را می‌شویید، انقدر فکرهای مختلف وارد سرتان کنید تا آخرسر به این نتیجه برسید که کلن من حیث المجموع، هیچ چیز، هیچ وقت، نمی‌شود. بروید بمیرید. بعد کافی است در همین احوالات یک باران گهی هم بگیرد و شما ندانید چه کار کنید از شدت تنفر و عصبانیت و انواع احساسات دیگر.

نه باید به بدرقه‌ی آخرین لحظات حضور پسرخاله رفت، نه پیش پرنیا و نه کنسرت آیسو. باید یک گوشه تمرگید و تمام شد.

 

پ.ن: تجربه ثابت کرده این پیش درآمدها هیچوقت به خود داستان اصلی نمی‌رسند. 

چیزی شبیه کلیپ آنفور ِ یک

اصلن با روزنه‌ی آخرتان هرکاری که عشقتان می‌کشد بکنید. اگر بخواهید فکر کنید و تصمیم قطعی در موردش بگیرید، گزینه‌ها آنقدر زیاد است که یحتمل به طور کامل دیوانه می‌شوید. هرکاری که در لحظه عشقتان می‌کشد انجام دهید. ببندیدش. انگشت کنید تویش. نگاهش کنید. آنقدر انگولک کنید تا گشاد شود. آنقدر بی اعتنایی کنید تا بسته شود. هر گهی خواستید بخورید، هیچ اهمیتی ندارد. چرا که روزنه‌ی آخر هم نتیجه‌ی یک هدفگیری و شلیک اشتباه است؛ همان موقع که عبارت "من روبالشیم را نفله کردم، تو که دیگر برو جلو و بوق بزن" پیوسته در سرتان می‌چرخید.

94/6/10

15:01


فولدرهای باز را باید بست

یکهو کَندن درد دارد. ولی تنها چیزی است که می‌تواند این عصبانیت را بدون اینکه بیرون بریزد و ترکش‌هایش بقیه را بگیرد، بکـُشد. راه منطقی همین است. اگر می‌خواهید خشم غیر قابل کنترلتان را یکجوری منحرفش کنید، یک دردی چیزی به خودتان وارد کنید. پس فکر کردید برای چه در اتاق‌ها این همه جای مشت وجود داشت؟ چرا قوطی‌ گاز زده‌ی اسپری وجود داشت؟ چرا فندک وجود داشت؟! شاید یک حرکت ناخودآگاه است، نمی‌دانم. ولی هرچه هست، به هر حال بهتر از درگیر شدن در مسکّن‌های لحظه‌ای و ذوق کردن بیخودی است. اگر به خاطر یک مسأله‌ی خوشایندی ذوق کنید، بعد از کمی متوجه می‌شوید که درگیر شده‌اید و دقیقن در اوج قضیه باید از بیان جمله‌ی بعدیتان صرف نظر کنید؛ چرا که ممکن است یک دست جدید بهتان اضافه کند در حالی که شما در حال قطع کردن هرچه بیشتر دست‌هایتان هستید که با دردش، خشمتان را منحرف کنید. باید با تبر آنچنان بکوبید رویشان که انگار از لای ملخ مسر اشمیت‌های در حال سقوط رد شده‌اند. یا حتا  انگار که کُره‌های آسفالتی بزرگی افتاده رویشان و همراه با کُره‌ها و چیزهای درونش، به اجزای سازنده‌شان تجزیه شده‌اند. 

بعضی وقت‌ها آدم واقعن در شرایط شطرنج بازی کردن نیست. واقعن در شرایط حدس زدن و انتظار کشیدن برای حرکت بعدی  ملت نیست. منتظر غلط کردن اسنایپر هم نیست (هرچند که دیگر اصلن اسنایپری وجود ندارد و سری داستان‌های ایمپلوژن همه‌شان به تاریخ پیوستند). بعضی وقت‌ها انقدر فولدرهای مختلفی در ذهن آدم باز می‌مانند که همه‌شان نات ریسپاندینگ می‌شوند. همه را باید یکهو بست؛ هرچقدر هم درد داشته باشند.

این قرار بود طور دیگری باشد/Sulfur

  این قرار بود طور دیگری باشد. قرار بود سفارشی و با فکر باشد. ولی اشتباهی‌ها طوری خون آدم را به جوش می‌آورند که  ثانیه‌ای هزاربار به خودش فحش بدهد که چرا برای مردم ارزش قائل می‌شود؛ چرا برای مردم احساسات خرج می‌کند. چرا برای خودش احساسات خرج می‌کند. مسابقه‌ی سریعترین فلان ایرانی را نرفته که نرفته؛ به درک. تمرین نکرده که نکرده؛ به درک. مردم می‌روند خارج که می‌روند؛ به درک. کسی را جدی گرفته که گرفته؛ به درک. یاد می‌گیرد دیگر نه جدی بگیرد، نه احساساتی شود، نه چیزی برایش مهم باشد و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که پایش را بگذارد روی همه و عین غلتک رد شود از رویشان و برود و همه چیز را پشت سرش صاف کند. واقعن باید غلتک شود؛ ماشین ِ ماشین. اصلن حتا "حتا کاش یه ماش". پنج-شش سال از نوشتن "کاش یه ماش" می‌گذرد و من همچنان با خودم درگیر هستم که احساساتم را چطور و کجا خرج کنم. منکر نتایج تلاش‌هایی که برای سنگ شدنم کردم نمی‌شوم؛ ولی هنوز باز هم جا هست که فراتر بروم. عوضی‌تر از اینی که هستم بشوم و هیچ چیز برایم مهم نباشد و آنقدر "تـِـیک می از آی اَم" را زمزمه کنم برای همه که حساسیت گوششان نسبت به فرکانس صدایم از بین برود و کـَـری بگیرند. هیــــــــچ مهم نیست بقیه چه فکری می‌کنند یا اینکه چقدر قرار است عوض بشوم. هر که هم هرچه گفت، پای دیوار هدشات و آبکش می‌شود. البته برای بعضی‌هایشان هم هدشات زیادی است؛ زود خلاص می‌شوند. باید با مهتابی شکسته بدنشان را خط خطی کرد، گذاشتشان توی کلاه آپولو و دستبند قپــ(ـو)ـانی زد بهشان و هزارتا شکنجه‌ی دیگر؛ طوری که ببینی روحشان از سوراخ دماغشان می‌زند بیرون.


  پی نوشت 1: اسباب کشی زودهنگامی احتمالن در راه خواهد بود.

  پی‌نوشت 2: تأثیر سولفور اسلیپنات به ویژه در سطرهای آخر کاملن مشهود است. اگر دیسایپلی چیزی بود کار به نوشتن نمی‌کشید؛ یک راست می‌رفتم سراغ عملی کردن اینها.