هی خودتان را یکی در میان با هارتاتکاینلـِـیبای و دِ وردز و لومنزلیریک و غیره به چخ بدهید و در حالی که ظرفهای شب ِ خوش گذشتهی پیش را میشویید، انقدر فکرهای مختلف وارد سرتان کنید تا آخرسر به این نتیجه برسید که کلن من حیث المجموع، هیچ چیز، هیچ وقت، نمیشود. بروید بمیرید. بعد کافی است در همین احوالات یک باران گهی هم بگیرد و شما ندانید چه کار کنید از شدت تنفر و عصبانیت و انواع احساسات دیگر.
نه باید به بدرقهی آخرین لحظات حضور پسرخاله رفت، نه پیش پرنیا و نه کنسرت آیسو. باید یک گوشه تمرگید و تمام شد.
پ.ن: تجربه ثابت کرده این پیش درآمدها هیچوقت به خود داستان اصلی نمیرسند.