آدم این صفحات شبکههای اجتماعی را که باز میکند، هر پست و عکسی که از مردم میبیند فقط مربوط به لحظههای خوش و مثبت و موفقیتهای زندگیشان است. یا عکس از اجرایشان است، یا عکسهای مات ِ وسوسهانگیز یک لیوان قهوهی بخار کن دم یک پنجره، یا غذاهای خوشمزهای که میخورند به همراه یک نوشتهی خنک و تهوع آور، یا عکس از اجرای فلان آدم خفن و تلاش برای نشان دادن "من هم آنجا بودم" با یک لبخند عاقل اندر سفیه تنفرانگیز، یا عکسی از خودشان به همراه نوشتهای است که نشان میدهد چقدر آدمهای توانمند و قدرتمندی هستند و بر تمام مشکلات زندگیشان فائق آمدهاند، یا نوشتههای عـُقآمیز که بیان کنندهی "من از اینها دارم و شما ندارید و بیایید زیر پست من گدایی کنید" است، یا عکسی از مایملک و داراییهایشان که حاکی از خفنیت بیش از حدشان است (به زعم خودشان)، یا پستی طعنه دار که من فلان توانایی را دارم و شما ندارید (و مجددن یک لحنی حاوی لبخند عاقل اندر سفیه در آخرش). به طور کلی چیزهایی بس اعصاب خوردکن، که آدم احساس میکند هیچوقت در زندگیش تجربه نکرده است. کاش من هم یک ماگ قهوه داشتم، کاش فلان جا بودم، کاش فلان کار را میکردم و غیره. آدم دلش میخواهد همزمان جای پانصد نفر باشد و همهی لحظات آنها را تجربه کند.
کاری با اقلیتی که پُستهایشان قابل دیدن است ندارم؛ آن اکثریتی که همیشه خودشان را بالاتر از جایی که واقعن هستند، نشان میدهند مد نظر هستند. اکثریتی که طوری وانمود میکنند که انگار زندگی فوق العاده بر وفق مرادشان است و هیچ دغدغهای ندارند جز اینکه به طور افراطی این را در چشم بقیه فرو کنند. آدمهای کوفتی ِ هزاررو، در این دنیاهای مجازی میشوند تمام آن چیزی که باید در واقعیت باشند و نیستند / نمیتوانند باشند.
یک نوع هدر دادن زندگی هم اینطوری است که "به جای اینکه با کامپیوتر مشغول برنامه ریزی با پریماورا و ام.اس.پراجکت باشیم، به هارد متالیکا گوش دهیم و از این چیزها نگاه کنیم" و در کف پترنهای خیلی خلاقانه و شعور بالا و سلیقهی فوقالعادهی آکیلس پریستر باشیم و ریتمی که سر اَتروی کالربلایند میزند؛ یا اینکه خیره شویم به حرکات دست جیم رایلی و ببینیم که بهبه، چه تاچ خوبی دارد و چقدر تمیز میزند و استیکش تا سرش میآید بالا. فقط هم ببینیم و تحسین کنیم بدون اینکه هیچ اقدامی در موردشان انجام دهیم. در کنار اینها هم خودمان را با یک سری چیزهای بیارزش و کاملن بیفایده سرگرم کنیم و تصاویری بسازیم که هرگز وجود نداشتهاند و نخواهند داشت و این بدترین قسمت ماجراست. شما چیزهایی ببینید و چیزهایی بخواهید که به طور واقعی قابل موجود شدن نیستند و هرگز بهشان نمیرسید. بعد که نمیرسید، خب ناامید و بی انگیزه میشوید و کار میکشد به همینجا که میبینید؛ همه چیز فقط در حد فکرهای آزاردهنده باقی میماند. کوچکترین تغییر و کم اثرترین محرکهای فکری، عین یک چکش پیکور میفتند توی مغز آدم و تمام رسوبها را به هم میریزند. چه کاریست خب؛ بگذارید رسوبها بمانند. بگذارید آنقدر بمانند که تبدیل به آسفالت شوند و مسراشمیت و ملخ و افتادن از بالای دره و فلان و باقی قضایا که از تکرار مکرّرات خودداری میکنم. "آتوِی" توی فیلم "گرِی" میگفت که مرگ آهسته به سمتت میخزد و فرا میگیردت. اگر نخواهیم بحث را به کریپینگ دث و آلبوم "سوار بر آذرخش" منحرف کنیم، بله واقعن مرگ آهسته میخزد و طوری درونت رسوب میکند که چکش پیکور که سهل است؛ تیربار هم ببندند رویش از جایش تکان نمیخورد. کم کم رسوبها میروند توی خون و آن را خیلی غلیظ میکنند و آدم هی افسردهتر و سنگینتر و گیجتر و خوابآلودتر میشود تا اینکه یک روز احتمالن دیگر بیدار نمیشود. یک سکتهی شدیدی میکند و خواب به خواب میرود انشاللاه. پس بهتر است همان یک ذره فکر آزاردهنده را هم دور بریزد و گه خوری بقیه را تحسین کند که روی شش-هشت (یا تریپلت یا هر کوفتی از این خانواده که صدای شش تایی میدهد) ریتم چهار-چهار میزنند یا پارادیدلهای اینورت شده را خیلی قشنگ و حساب شده به کار میبرند یا استیکشان تا ناکجا آباد میرود بالا. فکر کردن خالی که فایدهای ندارد، عمل هم که نمیتوان کرد. باید رفت و حالش را برد از این چیزها تا هنگامی که ناپدید شود.
از این به بعد، میتوان به جای اینکه آخر دِدِیدَتنورکامز حماسی تمام شد، آخر "دیوار" حماسی تمام شد؛ با این تفاوت که آخرش تویین دارد و من میتوانم بروم در صلح و آرامش سرم را بگذارم زمین و بمیرم.
اَتروی دیوار را گوش کنید و به دو تکه ابری که در آسمان نصف شب از قاب پنجرهی تراس دیده میشوند خیره شوید و به این فکر کنید که آیا در مقابل یک لیدی مَنِری دارید یا اینکه شعورتان در این حد هم نیست. نه تنها از پس حفظ تمپو و متعاقبن یک نفر دیگر برنمیآیید، بلکه طرز رفتار را هم بلد نیستید و فکر میکنید هرچه وحشی بازی بیشتری در بیاورید، نمک و تو-دل-بروییتان بیشتر است. در ادامهاش هم طبق معمول به طرز اذیت کنندهای به آینده و چیزهای احتمالیای که پیش خواهد آمد فکر کنید و تمام تلاشتان بر این باشد که همه چیز را برخودتان زهرمار کنید؛ حتا جشن اتمام ضبط دیوار را. حتا وجود داتم را. بعد از اینکه مطمئن شدید که داخل سیکل باطل همیشگیتان افتادید، در کمال رخوت و بی حالی برای خوابیدن تلاش کنید.
هی خودتان را یکی در میان با هارتاتکاینلـِـیبای و دِ وردز و لومنزلیریک و غیره به چخ بدهید و در حالی که ظرفهای شب ِ خوش گذشتهی پیش را میشویید، انقدر فکرهای مختلف وارد سرتان کنید تا آخرسر به این نتیجه برسید که کلن من حیث المجموع، هیچ چیز، هیچ وقت، نمیشود. بروید بمیرید. بعد کافی است در همین احوالات یک باران گهی هم بگیرد و شما ندانید چه کار کنید از شدت تنفر و عصبانیت و انواع احساسات دیگر.
نه باید به بدرقهی آخرین لحظات حضور پسرخاله رفت، نه پیش پرنیا و نه کنسرت آیسو. باید یک گوشه تمرگید و تمام شد.
پ.ن: تجربه ثابت کرده این پیش درآمدها هیچوقت به خود داستان اصلی نمیرسند.
اصلن با روزنهی آخرتان هرکاری که عشقتان میکشد بکنید. اگر بخواهید فکر کنید و تصمیم قطعی در موردش بگیرید، گزینهها آنقدر زیاد است که یحتمل به طور کامل دیوانه میشوید. هرکاری که در لحظه عشقتان میکشد انجام دهید. ببندیدش. انگشت کنید تویش. نگاهش کنید. آنقدر انگولک کنید تا گشاد شود. آنقدر بی اعتنایی کنید تا بسته شود. هر گهی خواستید بخورید، هیچ اهمیتی ندارد. چرا که روزنهی آخر هم نتیجهی یک هدفگیری و شلیک اشتباه است؛ همان موقع که عبارت "من روبالشیم را نفله کردم، تو که دیگر برو جلو و بوق بزن" پیوسته در سرتان میچرخید.
94/6/10
15:01