انس با نجوم در خانه - 12: یادآوری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیزن دوم انسبانجومدرخانه

هرچند که جنگل قهر خرس را متوجه نمی‌شود، ولی من همچنان اصرار دارم که بفهمانم. در عین حال، عین بچه‌هایی هستم که با اخم قهر کرده‌اند و دوست دارند فلان کار را بکنند، ولی مثلاً در ظاهر نمی‌خواهند.

فکر کردم شاید نوشتن درباره موضوعی که خنثی باشد و در عین حال قابل فهم، علاوه بر نرم کردن قضایا، بتواند همین فضای کوچکی را که دورم ساخته‌ام کمی تلطیف و تعدیل کند. شاید – اگر تواناییش را داشته باشم – بتواند بهانه‌ای باشد برای اینکه بقیه هم سری به اینجا بزنند، چیزهایی کمی متفاوت بخوانند و برای دقایقی حواسشان پرت شود. یک دلیل دیگر هم می‌تواند اعتراضی باشد به آن‌هایی که آن موقع بودند، ولی الان نیم‌بند هستند. عین روح‌های معلق که هرلحظه ممکن است بروند و دیگر پیدایشان نشود. کیلگارا، نوتایتل، مورگانا و شاید کمی هم چشمان یک لال و اندکی هم ریسیو. البته این عزیزان در این کتگوری خاص قرار می‌گیرند؛ وگرنه که ما تا ابد از آن‌هایی که رفته‌اند یا قرار است روزی بروند، شاکی هستیم (که بارها هم بهشان اشاره کرده‌ایم).

به این دلایل، تصمیم به اصلاح و ادامه سریال انسبانجومدرخانه گرفتم. شاید ادامه آن پست‌ها، بتواند کمی از سنگینی احساس دیودمانند دِین/انزجار/نفرت/ یا چیزهای دیگری که فقط در این سمت قضایا حس می‌شود، بکاهد؛ اگر بتوانم ذره‌ای مغزهای خسته، پُر و خشمگین را منحرف کنم. اگر نتوانم هم که واضح است؛ همان لاک و همان غار.

طبق پیشنهاد هوشمندانه‌ای که در فصل یکم این سری شد، پست‌ها صرفاً جهت اینکه کف زمین لگدمال نشوند، رمزگذاری می‌شوند. رمزگذاری به این معنا نیست که فقط بعضی‌ها اجازه خواندن دارند؛ بلکه بیشتر از جهت حفاظت ظاهری نوشته‌هاست. وگرنه تمام دوستان جدید، قدیم، روشن، خاموش، رهگذران و غیره می‌توانند درخواست رمز بدهند و بخوانند. ببخشید که شرایط احتمالاً کمی برایتان سخت می‌شود.

امیدوارم سنگ بزرگی نباشد که نشانه نزدن باشد.

مثال نقض قانون انتخاب طبیعی داروین

چهرۀ ندیده‌اش را احتمالاً هرگز فراموش نمی‌کنم. عین پوسترها بود. با لباس و ماسکی مشکی، روی بلندی جدول وسط خیابان ایستاده بود. دست راستش، شال مشکی‌اش را صاف در هوا نگه داشته بود. چند نفر در پیاده رو نگاهش می‌کردند.

اجرای مسترآوپاپتز اسکات دیویس را خفه کردم. یواش یواش عضلات شکمم منقبض شد و رو به جلو خم شدم. زانوهایم صاف نمی‌شد. دولادولا راه می‌رفتم. عضلات دست چپم منقبض شد و ساعدم بالا آمد. انگشتانم طوری حرکت می‌کرد انگار دارم تایپ می‌کنم یا چیزی می‌نویسم. گاهی هم ناخودآگاه چنگ ریزی به تی‌شرتم می‌زدم. دستم بی‌دلیل روی جایی که معدۀ در حال سوزش قرار دارد، حرکت می‌کرد. دهانم خشک شد و به نفس‌نفس شدیدی افتادم.

هیچ کاری نتوانستم بکنم. مغزم با چنان سرعتی کار می‌کرد و کنترل کل بدنم را به‌دست گرفته بود که از تعجب چشم‌هایم گرد شده بود و پلک نمی‌زدم. فهمیدم که فقط درون‌ریزی و خفه شدن را خوب بلدم؛ نه هیچ کار دیگر. حتی گریه‌ام هم نمی‌آمد و نمی‌آید و این بدترین قسمت ماجراست. شاید تمام این‌ها هم حقه‌های کثیف و نفرت‌انگیز مغزم باشد برای قابل‌تحمل‌کردن عذاب وجدانم. مسأله شجاعت یا نترسیدن یا هر کلمه دیگری که دوست دارید نیست. مسأله تمام موانع ذهنی است که لابد در ژنتیک ثبت شده که جلوی رفتار را می‌گیرد. حداقل در مورد خودم مطمئن شدم که لال شدن و حمله عصبی در زمان بحران‌ها و مشکلات (بخوانید فرار)، تنها راه حلم است.

هرچند از امشب از شدت نفرت و خشم، خودم را دور انداختم و هرکاری مطلقاً هر کاری، هر عملی، در هر بخشی از زندگی - بعد از این بی‌ارزش می‌نماید، امیدوارم لااقل قدرت این را داشته باشم که تا اطلاع ثانوی خفه شوم و خفه باقی بمانم. نمی‌دانم کجای طبیعت کجای من را انتخاب کرد.

شبح اپرا، آنتروپی افزاینده و پاشش

می‌دونم که تِم آهنگ خیلی متفاوته و اصلاً داستانِ قصه یه چیز دیگه‌ست. ولی خودِ آهنگ همیشه یه حس اندوه سردی آمیخته با نگرانی برام داشته. در حال حاضر هم کاری به این ندارم که للوید وِبِر دزد بوده یا چی. ولی در شرایط فعلی که از قضا اشکم هم دم مشکمه، ویدیوی این اجرا نفرت و غم سنگینی رو آپدیت می‌کنه. با نگاه کردن به قیافه‌ها و یادآوری حسی که بعد از هر تشویق داشتیم، گریه‌م می‌گیره.

Tehran Choir Ensemble - The Phantom of the Opera

بغل دستیم سرطان گرفت و فوت کرد، یکیمونو قبل‌ترها گرفتن که زندگی خودش و همسرش پاشید، تعداد قابل توجهی از بچه‌ها رفتن، یکی دیگه به خاطر جهش ناگهانی نرخ تبدیل ارز نتونست پولی برای رفتنش جور کنه، یکی هم می‌خواست بره که تو هوا کشتنش و خلاصه به هر روشی که بود، گروه پاشید.

این اجرا زیبا نیست؟ چرا برای دوام چیزای زیبا هیچوقت تلاش نمی‌کنید؟ چرا همه چیز رو می‌پاشونید؟

آه ای غدد!

بلاگ‌اسکای که انگار کلاً یه جزیره خودمختاره.

انگار شهر در امن و امان است، آسوده بخوابید. قالیشویی زعفرانیه و تعمیر پرینتر هم که همواره در صدر وبلاگ‌های آپدیت شده هستن. 

ببخشید وسط این حال و اوضاع

ولی

چرا چنین واجاینا پوئمی با این ادبیات لجن‌مال باید تو وبلاگ نوشته بشه؟!

تمریییین آخه؟!؟!

لینک