با اکراه به دروغها و حقایق گوش میکنم و از گروو کالیوتا حرصم میگیرد. انگار که حقیقتی مبرهن و چندشناک را با دروغی نهچندان پیچیده و هوشمندانه پوشانده است؛ دروغی نازک و کمجان به کوچکی و کم حجمی اسنر پیکولویش.
به این فکر میکنم که همچنان همان دَوّاج سابق است؛ بسیار جاخالی دهنده. در مواقع ضروری گم و گور میشود. در تعلیقی جانکاه زندگی میکند. میگوید اخیراً چیزی خِرش را گرفته که در حال فرار ازش بوده و تصور میکرده حل شده است. میگوید تمام چیزهایی که به امید بهبود ازشان فرار کرده بوده، دم در منتظرند. قسمت تهوعآور ماجرا آنجاست که با مظلومیت ابلهانهای تعریفش میکند و خودش را کم و بیش قربانی نشان میدهد. با همان مظلومیت ابلهانه میگوید در هیچ مَقطع و کاری آنقدر جدی نبوده که مسئولیت چیزی را قبول کند که اگر میبود، احتمالاً جای دیگری زندگی میکرد یا خط و خطوطی داشت. با وجود همه اینها، بیتفاوتی عمیق در چهرهاش موج میزند.
بعد از گذراندن چندین هفته پر فشار، چیز زیادی یادم نمیآید و سختیها طوری رد شده که انگار از اول وجود نداشته است. شاید در چهره من هم بیتفاوتی عمیقی موج بزند. اگر من هم شبیهش بشوم، همه چیز را توجیه کنم، بگویم تقصیر من نیست و خلقتم از اول ایراد داشته چه میشود؟ اگر فرار کنم و جاخالی بدهم، اگر ناخودآگاه روی واقعیتهایم را با دروغهای دمدستی و احمقانه بپوشانم چه؟ نمیخوام آنقدر متناقض باشم که بگویند نمیشود بخواهی و نتوانی. نمیخواهم به پشت سرم نگاه کنم و ببینم که سایهام دنبالم میآید.
* پست قبلی به این دلیل که گویا سوءتفاهماتی ایجاد کرده بود، پاک شد. :دی
فکر کنم کمکم دارم آخرای مسیر رو از پسِ مِه میبینم.
وسط یک دشت برفی سفید و ساکت ایستاده بود. سنگینی لباس چند لایه و کثیف، کوله پشتی بزرگ و مسلسلش آزاردهنده شده بود. حضور مارتنز را پشت سرش حس میکرد؛ هرچند مدتها از مأموریت ایمپلوژن و تکتیرانداز و رگاو و غیره گذشته بود و یادش نمیآمد ماجرا دقیقاً چه بوده است.
دستش گاهی گلوی مسلسلش را میفشرد. به این فکر کرد که گاهی اتفاقات خوب در زمان و مکان نادرستی میافتند؛ مثل لاریجانگردی ناگهانی، گوش کردن کامل تکانه غیرقابل توقف در شرایطی ورای تصور و غافلگیرانه. بعدش همه اتفاقات قطار شدند. همهشان یا غیرقابل بازگشت بودند - مثل رم کردن اشتباهی تویینش سر اورفلو یا تشویق سر سولوی نکسوس یا حتی لحظهای که از صدایش تعریف کرد؛ یا توهم بودند - مثل بهار آلمانی قلابی یا میم / گرگ یا حتی قدری از راد خودحفار. اینجای کار، فشارش روی مسلسل بیشتر میشد و قاعدتاً یا باید مسلسل را حول محور عمودی میچرخاند، یا تمام خشابش را روی دشمنان فرضیای که پشت مِه بودند خالی میکرد.
ولی غافلگیر شد. حجم تمام اتفاقات و تصاویر بهقدری زیاد بود که همه چیز سیاه شد.
لج کرد و منتظر شد تا تمام دشمنان فرضی، توهمی و غیرقابل تکرار از پشت مِه ظاهر شوند. بعدش تصمیم میگرفت که چه کارشان کند.
شاید پیغام خطری است که دارم به این مرض مبتلا میشوم. میدانم که شوخی بردار نیست و واقعاً لازم دارم کمی رعایت کنم و سعی در استفاده درست از بدنم داشته باشم. شاید برای مدتی اندک بتوانم به خودم دلداری بدهم که ام دویست و پنج و تامیشیو آنقدرها هم انتخابهای احمقانه و مزخرفی نبودهاند، که لزومی ندارد آدم حتماً همیشه لوازم کارش را بخرد، که اشکالی ندارد هِد آکوارین بیست و دو اینچ مقدم زودتر از آنکه من بجنبم فروش رفت، که ایرادی ندارد اگر فقط خردهریزهای ارزان و احمقانه برای سازم انتخاب میکنم.
چندین وقت است که به این فکر میکنم که تایپ کردن بخشی از حس نوشتن و خواندن را از ما میگیرد. اگر پلتفرمی، کوفتی، زهرماری چیزی بود که آدم میتوانست با دستخط خودش آنجا بنویسد و خوانندگان هم دستخطش را ببینند، احتمالاً حسی متفاوت القا میشد. اگر به مرحله کور شدن نزدیک شدم، شاید همین ایده را عملی کنم؛ هرچند که با این وضع اینترنت و زمانهای اندکی که برای نوشتن دارم، چندان هم عملیاتی نیست.
البته هیچکدام اینها دلیل نمیشود که پشت ویترین همچنان خالی باشد و خالیتر هم بشود. صرفاً وضعیت تازهای است که برای ایجاد یک چالش تازهتر، سر راه قرار گرفته است.
بتب را میگذارم و به طرز کودکانهای مُ / توم ریدر را تصور میکنم که موقع پترن راید روی سولو، بهوجد میآید و فکر میکند که من چقدر بهتر و قند مکررتر از بقیهام. ولی میدانم که واقعیت جورِ دیگری است؛ اینجوری که اگر بعد از شوک وارده نجاتی یزدی نژاد (یا همچین چیزی) سر کد ملی، عکس پسته خندان را با اشارهای به ماجراهای کارولینز و فرودگاه دوشنبه برای دوستان نزدیک پست کنیم، فقط نگاه میکنند و میگذرند. شوک وارده، تک تک آجرهایی را که به عنوان نما جلوی گیر و گورها چیده میشد و مدتی تحمل سختیهای مسیر را میسر میکرد، خراب میکند و خلأ درونی را دوباره نشان میدهد. به پای تلهپورت دردآور از ابرها تا گوشه اتاق نمیرسد؛ ولی باز به تعریف موفقیت - و در کنارش- لیاقت استراحت کردن یا لذت بردن میرسیم. از شر و ور گفتن و هدایت زورکی مسیر مکالمه به نقطه دلخواه گرفته تا تماشای سولوی وکل قبل از تایم چک. همه باید سرکوب شوند؛ چون آدم کافی نبوده و نمیتواند عین بتمن / پاشا طوری پای تلفن حرف بزند که طرف مقابل عین موم شود. نمیتواند عین جناب پَ با همسایه خل و چلشان صحبت کند و طرف را بعد از شستن، پهن کند. اتود پنج دهم کراس را دادم و – مطمئن نیستم از همان دست یا دست دیگر- اتود پنج دهم پایلوت را گرفتم؛ به عنوان نشانی که یادآوری کند محافظت حتی از تمپوی آهنگ کار من نیست، چه برسد به یک نفر دیگر و بدتر از آن، توم ریدر فرضی.
پیشبینی تشدید وخامت اوضاع با شنیدن عربدههای بیلی چندان دور از ذهن نبود؛ ولی نه اینکه تبدیل به دشنه شود. اگر بیلی بود، فلان میشد. به قول ملکدون، اگرغولومی بود – که دستکمی از بیلی ندارد- اتفاقی نمیافتاد. پشتسرش طبیعتاً هوگلان هم به سیاهچاله چپدستی تبدیل شد که فقط تحقیر میکرد. به این فکر کردم که اگر موسیقی آن همراهی نباشد که آدم با خودش هرجایی میبرد چه؟