توضیحنامه اهداف، پوسته، پتی بور و آن سه

فقط پوسته‌ای متحرک که حتی با لمس یک انگشت می‌شکند و فرو می‌ریزد. شبیه وضعی که فرینگ در آخرین لحظات حضورش داشت.

اگر زاویه تردیشنال را کمی بیشتر بگیرد شبیه وکل می‌شود. ولی در ضبط معلوم می‌شود که یک کرش ابیوزر است و فقط با تجاوز به یک کرش شانزده اینچی می‌تواند کمبودش را جبران کند.

یک کیو فایو یا یک سیلورادو سالهاست که در برف گیر کرده‌اند و انگیزششان به هیچ نتیجه‌ای منجر نشده است. نه مهمان‌دار آب می‌آورد و نه ک.آ.ت پخش می‌شود.

شاید قد دانم هم صد و هفتاد و دو سانت باشد. ولی به هر حال، جای دانم و پاپا در چهارچوب در ظاهر می‌شود. پوسته با صورت روی میز افتاده و پشتش خالی است. به جایی که قرار بوده موی خال‌دارش باشد و حالا فقط پوسته‌ای ترک‌خورده است دستی می‌کشد و لبخندی کش‌دار می‌زند. یک قوطی اسپری پر از جای دندان و یک دبلیو هشتصد و پنجاه آهنگ‌پخش‌کن را روی میز می‌گذارد. پارت قبل از سولو چنان در مغز پوسیده‌اش فرو می‌رود که ته‌ماندۀ بونکرهای لت و پار را خراب می‌کند. انگار یکهو متوجه می‌شود نه به دنیای او و بقیه‌شان تعلق دارد، نه به دنیای خودش و تمام چیزهایی که فکر می‌کرده ساخته. هر طرف که بچرخد، کورس فوتپرینت را برایش می‌خوانند. همستر خاکی / قهوه‌ای آرزو می‌کند آنقدر اذیتش کنند که وت تیل بگیرد و بمیرد. انگار طوری بونکرها از دست رفته‌اند و طوری چیزی برای از دست دادن ندارد که حاضر است چنین نوشتاری را به اشتراک بگذارد.

 

برای پتی بور و آن 3 که قوطی اسپری گاز زده شده را از اعماق به طرزی دردآور بیرون کشیدند. شاید اگر صحبت باشگاه نمی‌شد که پشت سرش شعر آن مرد پست بیاید، اینطوری نمی‌شد. 

قلابتو کجاها می‌ندازی؟

بیلی عربده‌های آرامش‌بخشی می‌کشد و این همیشه زنگ خطر بوده است؛ عین دیسایپلی که لذت‌بخش شود. عین خالی کردن کارتریج‌ها، این‌بار احتمالاً پلازیر و پرپی. بیلی عربده می‌کشد و من در جواب "چیشده" مربوط به متن کورس آخر فوتپرینت، می‌گویم فقط یک آهنگ دیگر است و هیچ نشده. ولی عمیقاً به‌اش اعتقاد دارم. همه انگار غش و ضعف می‌کنند، ولی موقع استیج دایو جاخالی می‌دهند. عین دویی فین.

به کجا؟ به هیچ جا. به هر جا. هیچ اهمیتی ندارد. به اولین جایی که گرفت. مهم هم نیست که جای درستی گیر می‌کند یا نه.

پیرمرد همچنان سر چهارراه بود و آدرس می‌داد

برگشتیم که چیزی از داخل اتاق برداریم. مهندس ت هنوز بیدار و در حال غلت زدن بود. چیزی شبیه این پرسید که مهندس چرا نخوابیدید. مهندس ت هم چیزی شبیه این جواب داد که فکرم مشغول است و غیره و در نهایت هم آهی کشید. شاید کسی متوجه نشد؛ ولی همچون متۀ فولادی یخی بود که در مغز فرو رفت. آقای مهندس ت نه اینطوری جواب می‌داد و نه آه می‌کشید. احتمالاً برای چندمین بار، چندمینی که تعدادش از انگشت‌های دست کمتر است، می‌خواست حرف بزند. ولی کسی باید ازش می‌پرسید و کنکاشش می‌کرد چون او هیچوقت هرگز جزییات شخصی مغزش را بروز نداده و نمی‌دهد. درباره اقتصاد و سیاست تا دلت بخواهد صحبت و تحلیل می‌کند. ولی چیزهای شخصی؟ نه. حتی همسر و بچه‌هایش هم نمی‌توانند بفهمند که درونش دقیقاً چه خبر است. ولی به هر حال اون می‌خواسته حرف بزند. فقط لازم بود کسی ازش سوال کند؛ ولی هیچکس معنی آه را نفهمید.

افسارش رهاست. همان موقعی که کلاس جاوید احتمالاً ارزیابی را به خاطر تلاش مفرط برای هدایت هاش.افِ پلاس به سمت دلخواه خودش از دست داد، باید می‌دانست که افسارش رهاتر از چیزی است که فکرش را می‌کند. تکمیل لیست اساتید و علاقه به حوزه‌های تحقیقاتیشان را به تعویق می‌اندازد و ککش هم نمی‌گزد که فرصتش تمام شده است، فقط به این خاطر که در نقش پدری بی شکر ظاهر شود و خودش را معصوم و موجه جلوه دهد؛ در حالی در حقیقت یک پیوی بروی ملس است و حتی گاهی هم به میوه ممنوعۀ شیرین‌تر چنگ می‌اندازد.

چند ده سال بعد، هنوز در رویاهایش عبارت "مامان این مدل میوه‌های قاچ شده رو که تو بشقاب چیده بشه، خیلی دوست داره" را به فرزندش می‌گوید و در حالی که در کیسه‌خواب از این پهلو به آن پهلو می‌شود، هنوز درگیر این است که با اینکه نه آجور را دیده و نه ام‌جی‌ام را، آن‌ها به هر حال نباید قطع ارتباط می‌کرده‌اند. هانیشرلی یا ملوت که رد می‌شوند، از او می‌پرسند که چرا نمی‌خوابد و او هم در جواب می‌گوید الان می‌خوابم. شب بخیر. آهش را در دلش می‌کشد.  

جبار عین زاخائف بی‌شانه می‌شود، ما جداجدا می‌پوسیم.

آنقدر از دست داده‌ایم و آنقدر از دست خواهیم داد که نمی‌دانیم با حجم یادآوری‌ها و خاطرات چه خاکی بر سرمان بریزیم. عین کاپیتان پرایس که به قولش فقط باید با عکس‌های سوپ سر کند. فرایند ازدست‌دادن آنقدر تکرار می‌شود تا در نسل‌های بعد، احساس تعلق و دیگر احساسات به‌کلی نابود شود. احتمالاً اینطور نخواهد بود که یا ربات‌ها بر انسان پیروز شوند یا انسان بر آن‌ها. در نهایت همه یکی می‌شوند. انسانی که احساساتش را از دست بدهد، برتری چندانی بر ربات ندارد.

***

نَود و چهار-پنج سال بعد که همه‌چیز تجزیه شده و چیزی از ما و منابع سرزمینمان نمانده، خودروهای برقی در شهر ملی کویر که بر پارک ملی کویر فعلی بنا شده است، تردد می‌کنند. هیچکس نمی‌داند وسط این بیابان چه ها گذشته است. یک نفر که هنوز جهش ژنتیکی پیدا نکرده و احساس تعلقش کار می‌کند، به ماشین اتوماتیکش فرمان توقف می‌دهد و جایی می‌ایستد. به خورشید خیره می‌شود و عینک هوشمندش نور خورشید را فیلتر می‌کند. با دو فرمان صوتی، تصویر روی خورشید زوم می‌شود و عکس می‌گیرد. می‌تواند زهره را جلوی قرص خورشید تشخیص دهد. به نسلی فکر می‌کند که آخرین بار گذر زهره را دیده‌اند. به این فکر می‌کند که هزاران سال پیش مردم چطور از این منطقه عبور می‌کرده‌اند؛ همانطور که ما امروزه به این چیزها فکر و آرزو می‌کنیم که کاش سنگ‌ها و آجرهای بناهای تاریخی، مِموری داشتند و برایمان تعریف می‌کردند. یا با خودش فکر می‌کند همین صد سال پیش اینجا چگونه بوده است.

روح‌هایمان ظاهر می‌شود و می‌گوید که مجبور به خراب کردن چیزهایی شدیم که خودمان ساخته بودیم. همه را فراری دادند که درد مشترکشان را جدا جدا درمان کنند. دوازده سیزده لیزر سبزی که همزمان با اوج آهنگ زیمر از پشت‌بام کاروانسرا وِگا را نشانه رفتند، همچون نبرد آتشین در شانه جبار و خاموشی چشمان ثور در زمان فراموش شدند. اگر ده‌ها "اگر"ی که بین ما و تعلقاتمان قرار گرفت از بین می‌رفت، لااقل برای آیندگانمان حرفی داشتیم. لااقل می‌توانستیم چیزی به‌یادگار بگذاریم و بگوییم که چه کارها کرده‌ایم. لااقل کنار هم زندگی می‌کردیم و می‌مردیم و کسی از دوستان قدیممان بود که زیر تابوتمان را بگیرد؛ نه اینکه هرکس در گوشه‌ای از زمین چشم فرو ببندد.

 

برای آن‌ها که ما را با وگا آشنا کردند و لیزر دستمان دادند و حالا به هر طریقی کنارمان نیستند.

برای آن‌هایی که در کنارشان بزرگ شدم و بخشی عظیمی از خاطرات نوجوانی‌ام را برده‌اند. برای دنیا و سهند که پیوندهایی محکم را گسستند. برای مهرداد و آرزو که لکه‌ای در دنیای موسیقی‌ام به‌جا گذاشتند. برای کیانوش که آخرین قطرات داتم را برد. برای بابک و نیوشا و فرزین که خاطرات سنگینی را منجمد کردند. برای سپیده که اسپکت را  به اکسپرس انتری تبدیل کرد. برای مغز درخشان عطا که ترکمان کرد. برای کوشا و پروین که هیچوقت در کادر دوربین اجرای رودکی نیفتادند، ولی می‌دانم که آنجا بودند. برای روجا که نگذاشتند حتی پایش به زمین برسد. برای شایان که دیگر احتمالاً هیچوقت رنگ ام‌جی زردش را نمی‌بینیم. برای خلاقیت‌های امیرعلی و پشتکار تلخ عرفان و ستاره. برای تک‌تک سرمایه‌های انسانی نابود شده. برای نفربه‌نفر آدم‌های آشنا و غریبه‌ای که برنمی‌گردند.

برای تمام آدم‌ها و متعلقاتی که به هر طریقی دیگر نداریمشان.

برای ویزای کوثر که بذر کل این ماجراها را در مغزم کاشت.

بیست و چهار قاف و بقیه مهمان‌ها

بیرون برف می‌آید. مهمان‌ها چند دقیقه پیش رفته‌اند. جز روشنایی بخاری هیزمی و چند شمعی که روی میز می‌سوزد، نور دیگری نیست که دیوارها و کف چوبی خانه را روشن کند. میزبان پشت میز می‌نشیند، نوشیدنی برای خودش می‌ریزد و پس از چند دقیقه‌ای که از رفتنِ مهمان‌ها گذشته، هنوز لبخند بر لب دارد. تلاش می‌کند با مرور سریع خاطرات مهمانی بر سرما و سکوت خانه غلبه کند، ولی لبخندش دیگر بیشتر از این کش نمی‌آید و محو می‌شود. حالا که جمعیتی در خانه نیست، هوا سردتر می‌شود و فقط دور شمع‌ها و آتش بخاری که حدود یک متر فاصله دارد کمی قابل تحمل است. میزبان ذره ذره نوشیدنی را می‌نوشد و به رقص شعله شمع خیره می‌شود.

دلش می‌خواهد در را باز کند و تا هنوز همه دور نشده‌اند، فریاد بزند و دوباره دعوتشان کند. دلش می‌خواهد جزییات خانه را نشانشان بدهد. می‌خواهد با تک‌تکشان بنشیند، ساعت‌ها حرف بزند، آرشیو نوشت‌افزارهایش را نشان بدهد، سولوی دیو وکل در جاست گروو می را تحلیل کند، از فینیش زیبای سلکت استودیو بگوید، از حماقتش‌هایش تعریف کند که احتمالاً باعث تخریب شخصیت خودش می‌شود، جاهای تاریک و مخفی خانه را نشان دهد، ترس‌هایش را تعریف کند و وقتی در نهایت همه با دهان باز از تعجب نگاهش می‌کنند، نوشیدنی مسموش را سر بکشد و با لبخندی عمیق میز را ترک کند. بعد به اتاق خواب برود، در تختش فرو برود، لای تشک و لحاف سنگین و یخ غرق شود و به خواب ابدی برود.

شمع خاموش شده را دوباره روشن می‌کند. می‌تواند خوشحال باشد از اینکه هنوز اجازه دارد به‌اش دست بزند. می‌تواند قربان صدقۀ صدای گرفته‌اش برود. می‌تواند در صورت پسر کوچکترش، چهره پدرش را ببیند. می‌تواند بیست سال بعدِ پسربزرگترش را تجسم کند و باز در این فکر غرق شود که شاید روزی او هم عمو شود و به یک "دستیار شعبده‌باز" نیاز داشته باشد. دوست دارد فکر کند در ذهن او هم همینطوری است. در ذهن او هم جایش فرق دارد. وقتی به خال موی پشت سر اشاره می‌کند، وقتی هنوز خواب خنده‌دار و مسخرۀ سال‌ها پیش را یادش است، دوست دارد کمی بیشتر مطمئن شود که در ذهن او هم همینطوری است.

احتمالاً مهمان‌ها دورتر شده و بازگرداندنشان سخت‌تر شده است. ولی دلش می‌خواهد در را باز کند و همه را دوباره دعوت کند. دلش می‌خواهد جایگاه تک‌تکشان را با دقت توضیح دهد و بگوید که همه را یادش است و دوست دارد که همه را دوست داشته باشد. دوست دارد بگوید که زیر جلد مسخره و احمقش، هیولایی سیاه هست و پشت هیولا، همستری خاکی‌رنگ که احتمالاً در نهایت بر اثر اضطراب، وِت‌تِیل می‌گیرد و می‌میرد. بعدش نه هیولایی می‌ماند و نه پوسته‌ای احمق.

 

 

راستی

شاید یک قسمت دیگر به انسبانجومدرخانه اضافه و بعدش این فصل را تمام کنم. انگار آنطور که باید و شاید جواب نداد و کیفیت چندانی هم نداشت. ولی همچنان امیدوارم که فصل سومی هم در راه باشد.

مرسی از ریسیو بابت عنوان.