آیرونی دیدن دوباره لاک

هرچند دست و پاهایم گزگز می‌کنند، چشمانم کاملاً باز و به نقطه‌ای خیره است، تپش قلبم کل بدنم را تکان می‌دهد، دنبال لاک می‌گردم که دوباره ببینمش. شاید درس‌هایی که می‌گیریم، بالأخره روزی استفاده شوند. شاید هم بتوانیم تنها تسک ارل را با موفقیت انجام دهیم.

کمی احمقانه‌تر از آیرونی امضای رودِس روی دفترچه دی‌تی. خیلی بیشتر از کمی.

کاش در جایگاه چمبرز بودم، تول را می‌شستم و پهن می‌کردم

پنیک‌اتک و فاینالی‌فیری در درامیو دوام چندانی ندارد. دوباره به پتک تبدیل و به سر کوبیده می‌شود. "یه شب چیفتن خواب می‌بینه درام تک پورتنوی شده و باید سازاشو جابه‌جا کنه. همونجا تو خواب سکته می‌کنه." چون نه تنها از هیولاهای پورتنوی، بلکه از ابراهیم هم وحشت دارد. تمام تصاویر قدیمی و تعاریف گوناگون موفقیت، پشت سر هم ردیف می‌شوند و ترسو بودن فراهانی هم اضافه می‌شود؛ کسی که در دل ماجرا نمی‌رود و می‌خواهد همه چیز را همانطور که هست نگه دارد. لابد در خلوتش هم دائم در گذشته زندگی می‌کند و ده دوازده سال از زندگیش عقب است. حالا اگر تصمیم بگیرد در دل ماجرا فرو برود، دنیایی از پرسش‌ها ناشناخته‌ها پیش رویش است. آیا سناریوی زندگی مشترک از قبل نوشته شده بوده یا زمانی درباره‌اش صحبت شده و صرفاً از یاد رفته است؟ آیا همین مدل کارها برای گذر از ایمرجینگ فلان باید انجام شود؟ سخت و به‌زور طی شدن مسیر، لزوماً نشانۀ درست بودن مسیر است؟

طبیعتاً هر کس در هر لحظه تلاش می‌کند بهترین تصمیم را بگیرد و بهترین گزینه را انتخاب کند. اما ساز و کارها برای چنین کاری، برای فروپاشاندن تابع موج مغز که برهم‌نهیِ تمام افکار و انتخاب‌های ممکن را خراب کند و منجر به تنها یک خروجی شود، برای هر کسی متفاوت و احتمالاً یکتاست. همین تفاوت‌ها زیباست. اما همین تفاوت‌ها هم هست که مثلاً باعث می‌شود طراحی چمبرز روی اسکیزم ننشیند؛ چون "ترکیب"شان آنقدرها هم درست نیست.

از کجا می‌توانیم بفهمیم ترکیبمان از اول درست بوده یا نه؟

انسو، اعتماد و کُنتِ محوشونده

پارسادوست از همان اول که کتک‌کاری می‌کرده و زور می‌گفته، بهتر و مستقل‌تر بوده است. امیری بهترین فلت‌های دنیا را اجرا می‌کند و حواسش هست که دست و پای راستش با هم فلم نزنند. فدوی هم فقط از ارواح نامرئی سوال می‌کند که چه سازی می‌نوازند.

مهم نیست طی فرایند اسکرین رکوردهای خفت‌آور و نفرت‌انگیز چه اتفاقی افتاد. چون احتمالاً هرکسی با هر سطح اجتماعی و احتمالاً شعور- می‌داند که صبورتر و پذیرا بودن چگونه است. احتمالاً آن‌هایی که بیشتر از پنجاه درصد در مسیر زندگی قرار گرفته‌اند، بلدند که هررر مکالمه‌ای را با روی باز بپذیرند و طوری پاسخ بدهند که همیشه همه‌چیز به وضعیت اول برگردد. این‌ها از تماشای اجرای موسیقی هم لذت می‌برند و تشویقشان از هزاران لایه پلاسما نمی‌گذرد تا بیرون بریزد. عین فرینگ روی صندلی سالن ننشسته‌اند که نیمِ غیرقابل رؤیت صورتشان ذوب شده باشد و فقط مرده متحرک باشند.

ابراهیم خطیب بهتر درک می‌کرده که برنامه مشترک چیست. آلتوی دهان‌قشنگ الان موفق‌تر است و بهتر می‌فهمیده که چه کار باید بکند؛ وگرنه هرگز امکان شنیدن موسیقی خودش را نداشت. آجور دقیق‌تر می‌دید که فاصله بین تهران و کرج آنقدرها هم نیست که روی زمین بخزی و ناله‌کنان از ناتوانی‌ات در طی کردن مسیر تَف بدهی.

حالا وقت پس دادن تک‌تک بهانه‌ها می‌رسد. آنقدر بین یو.ای.ال و نقاطی نامعلوم* باید رفت و آمد کنم که به بالای پنجاه درصد برسم، بفهمم طول مسیرها مهم نیست، برنامه‌های خیلی مشترک را قورت بدهم، بتوانم جمع و جور کنم، ابراهیم و صد و چهل و شش -و بقیه‌شان- را کأن‌لم‌یکن کنم که سبک‌تر شوم و نهایتاً آنقدر وانمود کنم تا باورم شود که این همان چیزی است که می‌خواسته‌ام. آنقدر که بالأخره موجودی جدید از میان این لجنِ سیاه و آشفته بیرون بیاید.


* پس‌نوشت: اصلاً رفت و آمد بی‌معناست و حتی به‌عنوان احتمال هم موضوعیت ندارد.

 

هنوز اینجام

چرخ‌دنده‌ها برای آن‌هایی که به شوخی‌های کمربندی قدیمی اشاره نمی‌کنند و هیولاهای بد و پلیدی نیستند، درست کار می‌کند. آنقدر خوب هستند که کائنات جواب خوبی بهشان می‌دهد، درخواستشان رد نمی‌شود و  صد و چهل و شش را به عنوان هدیه‌ای به خودشان ابتیاع می‌کنند؛ نه برای ترمیم چرخدندۀ خُرد شدۀ ک.آ.ت. 

استحاله اشتباه

قبول؛ هر جهنّمی که باشد. فقط احتمالاً اگر سرعت و شدت تغییرات بیشتر از حد بحرانی ناچیزمان باشد، با تشکیل مارتنزیت، تبدیل به ماده‌ای سخت و -در نتیجه- شکننده می‌شویم.

می‌گفت شما یک مُرده را به تهران آوردید!

تو مطمئنی که یک مُرده را به لندن نمی‌بری؟

شاید اگر به‌جای چدن، فولاد می‌شد، ساعدهایش بهتر و مناسب‌تر برای میک اِ استند جلوی سینه قفل می‌شدند. شاید دلیلی داشته که بهش شناسنامه نداده‌اند.