پنیکاتک و فاینالیفیری در درامیو دوام چندانی ندارد. دوباره به پتک تبدیل و به سر کوبیده میشود. "یه شب چیفتن خواب میبینه درام تک پورتنوی شده و باید سازاشو جابهجا کنه. همونجا تو خواب سکته میکنه." چون نه تنها از هیولاهای پورتنوی، بلکه از ابراهیم هم وحشت دارد. تمام تصاویر قدیمی و تعاریف گوناگون موفقیت، پشت سر هم ردیف میشوند و ترسو بودن فراهانی هم اضافه میشود؛ کسی که در دل ماجرا نمیرود و میخواهد همه چیز را همانطور که هست نگه دارد. لابد در خلوتش هم دائم در گذشته زندگی میکند و ده دوازده سال از زندگیش عقب است. حالا اگر تصمیم بگیرد در دل ماجرا فرو برود، دنیایی از پرسشها ناشناختهها پیش رویش است. آیا سناریوی زندگی مشترک از قبل نوشته شده بوده یا زمانی دربارهاش صحبت شده و صرفاً از یاد رفته است؟ آیا همین مدل کارها برای گذر از ایمرجینگ فلان باید انجام شود؟ سخت و بهزور طی شدن مسیر، لزوماً نشانۀ درست بودن مسیر است؟
طبیعتاً هر کس در هر لحظه تلاش میکند بهترین تصمیم را بگیرد و بهترین گزینه را انتخاب کند. اما ساز و کارها برای چنین کاری، برای فروپاشاندن تابع موج مغز که برهمنهیِ تمام افکار و انتخابهای ممکن را خراب کند و منجر به تنها یک خروجی شود، برای هر کسی متفاوت و احتمالاً یکتاست. همین تفاوتها زیباست. اما همین تفاوتها هم هست که مثلاً باعث میشود طراحی چمبرز روی اسکیزم ننشیند؛ چون "ترکیب"شان آنقدرها هم درست نیست.
از کجا میتوانیم بفهمیم ترکیبمان از اول درست بوده یا نه؟