خب، بیایید بیایید. بنا بر درخواست جمع کثیری از دوستان (یعنی شهرزاد و کیلگ در واقع!) و جهت رفع هرگونه ابهام، بهانه و پرداخت زکات علم، تصمیم بر این شد که سری پستهایی با عنوان انس با نجوم در خانه برگزار کنیم. تمام سوالات شما را نیز تا جایی که در توان باشد، پاسخگوییم.
خستهتر از آنی هستم که هدفدار و منظم بنویسم.
قضیه از این قرار است که هرچند نتوانستیم بارش را به معنای واقعی کلمه ببینیم و به چند رد دودی در آسمان ماند اکتفا کردیم، ولی از حس عجیب همسفر شدن با آدمهایی که تا همین یک ماه پیش یکیشان پشت سرم بود و دیگر جلویم و مشغول ور رفتن با صدای بیس و پیانو و غیره به همراه فرزند بزرگتر ارّخ که فکر کنم اولین سفر دوتاییمان بود، نمیشود گذشت. حتا دل/ماتحت سوختگی از اینکه همین الان آقای احدی میگوید دوازده تا شهاب شمرده است هم حریفش نمیشود و به شفاف کردن اوضاع ادامه میدهد.
دوستهای خیلی خوبی هستند و ناجی آدم وقتی که در تلاش برای جایگزینی دوستیهای تاریخانقضاگذشته و مشغول دست و پا زدن در لجنزار آدمهای اشتباه است. حس میکنم در مقابل الموتی که معین نمیدانم چیچی فیزیکیای که در یکی از رصدهای آوااستار دیده بودمش قرار بود ببرَدمان، تصمیم برنده را گرفتم که پالچقلو را انتخاب کردم. هرچند که ترکیب جمعیت (به جز سه نفر مذکور) چندان با گروه خونیمان همخوانی نداشت و مجبور به تحویل یک سری لبخند زورکی و مصنوعی بودیم، ولی خاطره بینظیری شد که حتا اگر از دیرگچین پسفردا صرف نظر کنم و نخواهم بروم، اثرش شاید حتا تا استارکاپ اواسط شهریور بماند. آنتروپی و منظره خلسهآور تکراریِ بیمانندِ آسمان تاریک بالای سر که مخلوط شدن حس یخزدگی و درماندگیش با باد نیمه سردی که میوزید بیشتر میشد، شاید بخشی از قضیه بود. بخش دیگر که اهمیتش چندان کمتر هم نیست، همین حس عجیب آدمهای بیربط و به موقع در جای درست بود. اولین بار که با کت و شلوار و در نقش نوازنده میهمان تنگ و متشخص با بوی رغن حیوانی صندلیها مواجه شدم، فکر کردن به سفری هفتصد کیلومتری حتا برای قرنهای آیندهاش هم احمقانه بود؛ چه برسد به شش ماه. خیلی چیزهای ناجور زندگی دست ما نیست؛ و همینطور خیلی چیزهای جورش.
واقعن تریپلتهای سیگنچرگونه بوستاف را (که حتا به تستامنت هم رحم نکرده) به اشتباهودروغیدوتارزدن شبه خوانندهای که جلوی در مترو نشسته و نمیدانم هشت و نیم صبح از جان خودش و بقیه چه میخواهد که آنطور چهچهه میزند، ترجیح میدهم.
در همان اصوات درهم تنیدهای که گاهی به طور غریبی همپوشانی دارند، به چند روز گذشته و حتا هفته گذشته فکر میکنم که ستارهای بر ما فرود آمد و اِی، بگویی-نگویی شبیه نیرویی شد در دفتر سپیده و حال غریب آن روزش. به این فکر میکنم که در دو روز گذشته به جز درآوردن تکۀ وسط خونریزی که احتمالن به جاهای خوب و عجیبی ختم خواهد شد و سلاملیک اندکی با دوستان کتابخوانی، هیچ کار مفید دیگری انجام ندادم به طور مطلق درگیر فرودش بودم. انگار شبیه همان صحنه مدرنوارفر3 است که بعد از لو رفتن عملیات کشتن ماکاروف، سوپ و یوری از ساختمان بیرون میپرند: انفجار، اسلوموشن شدن همه چیز، قطع شدن صداها، به سفیدی رفتن تصویر و معلق شدن توی هوا؛ در حالی که هیچ ایدهای نداری که چند ثانیه بعد کجایی و چه اتفاقی میافتد. هرچند که همچنان نمیشود هماهنگی چویر و آوا را فراموش کرد (و ضمنن این وسطها ملاقات با سادات در سارا هر از گاهی قلقلک ریزی میدهد و نمیتوانم بفهمم در ادامه باید چهکار بکنم)، ولی مارتنز هنوز فروکش نکرده و مسلسل را ازم نگرفته است. انفجار همان برش از همه است و چه بهتر که به جای ام.پی 44 ازش استفاده کنیم، و سفید و ساکت شدن همهجا و همهچیز همان جایی است که عین این چتربازهایی که توی ارتفاع دست همدیگر را میگیرند و دور هم میچرخند، میچرخیم و نمیدانیم کِی دست کداممان ول میشود و کنده میشویم. هرچند که دیگر کنده شدن برای من یکی عادی شده یا حداقل سعی میکنم عادی جلوهاش دهم.
صدای ضجه راید سنگین رِین لومباردو که سر سایکوپتیرد دیگر انگار جانش دارد درمیآید، همه چیز را علاوه بر اینکه زیبا و اکشن جلوه میدهد، انگار ریست میکند. انگار همه این اتفاقها، مال سالها پیش بوده و دوباره روز از نو و روزی از نو. ریختن کرک و پر پسر نیمه بسیجی کناری از اینکه من چرا عین روانیهای مضطرب دارم پاهایم را به زمین میکوبم هم قضایا کمک میکند. من ماندهام، حوضم و آدمهایی که معلوم نیست دوباره پیدایشان شود.