برگشتیم که چیزی از داخل اتاق برداریم. مهندس ت هنوز بیدار و در حال غلت زدن بود. چیزی شبیه این پرسید که مهندس چرا نخوابیدید. مهندس ت هم چیزی شبیه این جواب داد که فکرم مشغول است و غیره و در نهایت هم آهی کشید. شاید کسی متوجه نشد؛ ولی همچون متۀ فولادی یخی بود که در مغز فرو رفت. آقای مهندس ت نه اینطوری جواب میداد و نه آه میکشید. احتمالاً برای چندمین بار، چندمینی که تعدادش از انگشتهای دست کمتر است، میخواست حرف بزند. ولی کسی باید ازش میپرسید و کنکاشش میکرد چون او هیچوقت هرگز جزییات شخصی مغزش را بروز نداده و نمیدهد. درباره اقتصاد و سیاست تا دلت بخواهد صحبت و تحلیل میکند. ولی چیزهای شخصی؟ نه. حتی همسر و بچههایش هم نمیتوانند بفهمند که درونش دقیقاً چه خبر است. ولی به هر حال اون میخواسته حرف بزند. فقط لازم بود کسی ازش سوال کند؛ ولی هیچکس معنی آه را نفهمید.
افسارش رهاست. همان موقعی که کلاس جاوید – احتمالاً ارزیابی – را به خاطر تلاش مفرط برای هدایت هاش.افِ پلاس به سمت دلخواه خودش از دست داد، باید میدانست که افسارش رهاتر از چیزی است که فکرش را میکند. تکمیل لیست اساتید و علاقه به حوزههای تحقیقاتیشان را به تعویق میاندازد و ککش هم نمیگزد که فرصتش تمام شده است، فقط به این خاطر که در نقش پدری بی شکر ظاهر شود و خودش را معصوم و موجه جلوه دهد؛ در حالی در حقیقت یک پیوی بروی ملس است و حتی گاهی هم به میوه ممنوعۀ شیرینتر چنگ میاندازد.
چند ده سال بعد، هنوز در رویاهایش عبارت "مامان این مدل میوههای قاچ شده رو که تو بشقاب چیده بشه، خیلی دوست داره" را به فرزندش میگوید و در حالی که در کیسهخواب از این پهلو به آن پهلو میشود، هنوز درگیر این است که با اینکه نه آجور را دیده و نه امجیام را، آنها به هر حال نباید قطع ارتباط میکردهاند. هانیشرلی یا ملوت که رد میشوند، از او میپرسند که چرا نمیخوابد و او هم در جواب میگوید الان میخوابم. شب بخیر. آهش را در دلش میکشد.