جبار عین زاخائف بی‌شانه می‌شود، ما جداجدا می‌پوسیم.

آنقدر از دست داده‌ایم و آنقدر از دست خواهیم داد که نمی‌دانیم با حجم یادآوری‌ها و خاطرات چه خاکی بر سرمان بریزیم. عین کاپیتان پرایس که به قولش فقط باید با عکس‌های سوپ سر کند. فرایند ازدست‌دادن آنقدر تکرار می‌شود تا در نسل‌های بعد، احساس تعلق و دیگر احساسات به‌کلی نابود شود. احتمالاً اینطور نخواهد بود که یا ربات‌ها بر انسان پیروز شوند یا انسان بر آن‌ها. در نهایت همه یکی می‌شوند. انسانی که احساساتش را از دست بدهد، برتری چندانی بر ربات ندارد.

***

نَود و چهار-پنج سال بعد که همه‌چیز تجزیه شده و چیزی از ما و منابع سرزمینمان نمانده، خودروهای برقی در شهر ملی کویر که بر پارک ملی کویر فعلی بنا شده است، تردد می‌کنند. هیچکس نمی‌داند وسط این بیابان چه ها گذشته است. یک نفر که هنوز جهش ژنتیکی پیدا نکرده و احساس تعلقش کار می‌کند، به ماشین اتوماتیکش فرمان توقف می‌دهد و جایی می‌ایستد. به خورشید خیره می‌شود و عینک هوشمندش نور خورشید را فیلتر می‌کند. با دو فرمان صوتی، تصویر روی خورشید زوم می‌شود و عکس می‌گیرد. می‌تواند زهره را جلوی قرص خورشید تشخیص دهد. به نسلی فکر می‌کند که آخرین بار گذر زهره را دیده‌اند. به این فکر می‌کند که هزاران سال پیش مردم چطور از این منطقه عبور می‌کرده‌اند؛ همانطور که ما امروزه به این چیزها فکر و آرزو می‌کنیم که کاش سنگ‌ها و آجرهای بناهای تاریخی، مِموری داشتند و برایمان تعریف می‌کردند. یا با خودش فکر می‌کند همین صد سال پیش اینجا چگونه بوده است.

روح‌هایمان ظاهر می‌شود و می‌گوید که مجبور به خراب کردن چیزهایی شدیم که خودمان ساخته بودیم. همه را فراری دادند که درد مشترکشان را جدا جدا درمان کنند. دوازده سیزده لیزر سبزی که همزمان با اوج آهنگ زیمر از پشت‌بام کاروانسرا وِگا را نشانه رفتند، همچون نبرد آتشین در شانه جبار و خاموشی چشمان ثور در زمان فراموش شدند. اگر ده‌ها "اگر"ی که بین ما و تعلقاتمان قرار گرفت از بین می‌رفت، لااقل برای آیندگانمان حرفی داشتیم. لااقل می‌توانستیم چیزی به‌یادگار بگذاریم و بگوییم که چه کارها کرده‌ایم. لااقل کنار هم زندگی می‌کردیم و می‌مردیم و کسی از دوستان قدیممان بود که زیر تابوتمان را بگیرد؛ نه اینکه هرکس در گوشه‌ای از زمین چشم فرو ببندد.

 

برای آن‌ها که ما را با وگا آشنا کردند و لیزر دستمان دادند و حالا به هر طریقی کنارمان نیستند.

برای آن‌هایی که در کنارشان بزرگ شدم و بخشی عظیمی از خاطرات نوجوانی‌ام را برده‌اند. برای دنیا و سهند که پیوندهایی محکم را گسستند. برای مهرداد و آرزو که لکه‌ای در دنیای موسیقی‌ام به‌جا گذاشتند. برای کیانوش که آخرین قطرات داتم را برد. برای بابک و نیوشا و فرزین که خاطرات سنگینی را منجمد کردند. برای سپیده که اسپکت را  به اکسپرس انتری تبدیل کرد. برای مغز درخشان عطا که ترکمان کرد. برای کوشا و پروین که هیچوقت در کادر دوربین اجرای رودکی نیفتادند، ولی می‌دانم که آنجا بودند. برای روجا که نگذاشتند حتی پایش به زمین برسد. برای شایان که دیگر احتمالاً هیچوقت رنگ ام‌جی زردش را نمی‌بینیم. برای خلاقیت‌های امیرعلی و پشتکار تلخ عرفان و ستاره. برای تک‌تک سرمایه‌های انسانی نابود شده. برای نفربه‌نفر آدم‌های آشنا و غریبه‌ای که برنمی‌گردند.

برای تمام آدم‌ها و متعلقاتی که به هر طریقی دیگر نداریمشان.

برای ویزای کوثر که بذر کل این ماجراها را در مغزم کاشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
ت یا دیسپیرد سول شنبه 24 دی 1401 ساعت 20:02

سر کردن با عکس های سوپ... انگار هاله سیاهی توی سینه ام دمید...
هرچند با اینکه گاهی فکر میکنم رابطه خوبی با گذشته ندارم... ولی احساس میکنم، دلتنگی برای طبیعی ترین روابطی که داشتی دردناک تر از طوریه که به گوش میرسه...

اتفاقاً حدس می‌زدم که روابطت با گذشته خیلی هم عمیق باشه.
به هر حال مرسی. حرفت دلگرم کننده و درسته.

شهرزاد دوشنبه 19 دی 1401 ساعت 20:47

اولین باره می‌بینم از اسم‌های واقعی آدم‌ها استفاده کردی و فکر کنم این یعنی خیلی جدی و بی‌حوصله و عصبی و کلافه و واقعی‌ای!

عه
مرسی، خودم دقت نکرده بودم به این موضوع! :))
حرص داشتم می‌خوردم بیشتر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد