تماشای رقص کابلهای شکمدار کنار جاده جالب است. انگار سه چهار تا کابل به آرامی سقوط میکنند، آرایششان عوض میشود، دوباره اوج میگیرند تا به دکل بعدی برسند. بارها و بارها تکرار میشود و هر بار هم چیدمانی جدید دارند.
کابلها در ترکیب با دشتهای نیمه سبز مطلقاً خالی و تصاویر تمام آدمهایی که به هر طریقی رفتهاند، حسی شبیه همان خلأیی را القا کردند که بعد از همان جمله "امسال احتمالاً آخرین ساله، لذت ببرید" ایجاد شد؛ فقط سرما و سکوتی مرگآور، از شدت ازدسترفتن تمام چیزهای قشنگ. اصلاً انگار تمام پیوندها برای گسستن بسته میشوند. انرژیهایی که برای نگه داشتن آدمها و باقی چیزها در زندگیمان میکنیم، در نهایت همهش هدر میرود. انگار گزینه دیگری نیست و همهچیز در کف دست آدم ریشریش میشود و دیگر قابل استفاده نیست. فقط باید یک رشته را بهعنوان یادگاری برداریم. مثل همان رشته باریکی که تصویری محو از بچههایی زنده کرد که سالها پیش همانجا در ساحل جفرود بازی میکردند، یکیشان سوار قایق بادی مارشال رهبر نشد، اما مسموم شد و سفر بهاش زهرمار. آن موقع که پیکان دولوکس سبز کاهویی، پیکان هزار و ششصد قهوهای، چهارصدوپنج کلهغازی، کرونای نقرهای و احتمالاً کرونای قهوهای پوسیده (یا شاید هم بیست و چهار قاف سیزده و یازده) در کادر بودند.
سرما هر لحظه بیشتر به جان آدم نفوذ میکند وقتی میبیند آخرین سنگرها هم دارند خالی میشوند. هرچند در حیاطتان خبر خاصی نبود و عین تمام مهمانیهای دیگرتان بود، ولی عشقی که درون خانه همیشه وجود داشت جایش را به سرمای سنگینی داده بود. همه میدانیم که اسمش بیست و یک ماه است؛ وگرنه دائمی است. اگر هم بازگشتی باشد، شاید من مشغول سر کردن با رشتههای کهنه و پوسیدهای که برایم مانده، از جمله سنگر خالیشدهام، باشم. کاغذ تف و ماتیکی در کار نیست، درگیریای در کار نیست، موضوع سر تفاوت جایگاهها و شدت رنگهایی است که آدمها به زندگی میپاشند. میشود داستانها درباره همین یک قلم نوشت؛ ولی حمله تمام سنگرهای خالی بهطور همزمان، مجال نمیدهد. داستان کروناها، اسکایلارک و بقیه متعلقات چنان دور مینمایاند که انگار در زندگی یک نفر دیگر نوشته شده. میتوانم به خط آخرش بپرم و بگویم که هیچ آینده احتمالیای قابل تصور نیست. جای اروند و همایون را هم با بامداد و جانا عوض کنم. هرچند که همین امروز بین پیامهای رد و بدلی، جایی گفت بعضی وقتها مرا بهجای بامداد صدا میکند. میدانم که چراغی که درونم روشن شد، لابد به اندازه کافی بروز نمییابد. چون صد البته به قول آقای تانکیان، چیزهایی که حس میکنم یا میگویم، فاک یو، در نهایت تمامشان به کناری میروند. چون کسی باورش نمیشود جابهجایی اسامی برایم اهمیتی داشته باشد. چون کسی باورش نمیشود شنیدن صدای شین.اُح بغضآور باشد. چون صحبت کردن بیش از حد و وسواسگونه درباره نوشتافزار، عجیب به نظر میرسد و کسی نیست که بخواهد به تمام جزییات گوش کند. چون کسی نمیتواند بین انتخاب پوست، اسنر، کیت تمرین پرل یا هر کوفت دیگر راهنمایی کند و اصلاً به ما چه. چون این چیزها را کسی حالیش میشود که گنگ و مبهم نباشد و تورپیدویی، آجور و شانصد نفر دیگر را گره کور نزند که بعدش بخواهد با انتگرال سهگانه بازش کند.
کاش یه روزی یه چیزی بنویسی که بشه فهمید :)))
قول میدم تمرین کنم
تو رو خدا فرار نکنین ازم :))
کتابی لجباز ولی هستی اینجا :)))))
لجبازی نیست والا.
راست میگم دیگه، ارتباط یه تعدادی جملۀ بیربطه فقط. :))
خیییییلی خوب مینویسی، یه افکاری رو از تهه مغز تبدیل میکنی به کلمه ها که ادم بلد نیس بیانش کنه نشون بده اصل اصل چیزی که تو ذهنشه رو، میگمت حیف میشه استعدادت هی بگو نه حالا :))
همچنان معتقدم قابل فهم نیست البته :))
ولی به هر حال نظر لطفتونه واقعا، مرسی! :">