یک
گره تورپیدویی به زیباترین شکل ممکن باز شد. بعضی مواقع درست است که گذشته را نباید هم زد و دستکاری کرد؛ اما گاهی هم با انگولکی ناخودآگاه، همهچیز زیباتر و شفافتر میشود. رانگسایدِ همیشه سنگینی که در عین خشانت، نسیم صبحگاهی لطیفی را همراه خمیردندان با خودش میآورد، دیگر سنگین نیست. هرچند که هنوز گنگ و مبهم بودن پابرجاست و باعث فرار آدمهای اطراف میشود از بس که نمیدانند چه کار باید بکنند. همان شب که مشغول لبخند زدن و یادآوری مثال داوود شّناگر درباره گذر دو کشتی از مقابل هم بودم، تقابل وحشتناکی و سردی را با سال گذشته حس کردم. همهچیز آنقدر متضاد بود که ترجیح میدادم نپذیرم و بهاش فکر نکنم. البته نگران بودم که چطور پیش خواهد رفت و چه بر سرم خواهد آمد وقتی پایم را آنجا بگذارم؛ ولی امیدوار بودم به تلخی قبلی نباشد.
دو
با عذاب وجدانی دو طرفه به خانه رسیدم؛ هم از اینکه دیر رسیدم و هم از اینکه چرا تا آخر سر کار نماندم. فقط دلداری میدادم که دو روز دیگر همه چیز تمام میشود و خبری نخواهد بود. فقط با همین فکر سر میکردم و چنگ زدن به دیوارهای حمام را کنترل. درگیری و نشخوار فکری همزمان در دو جهت کاملاً بیربط، به خودیِ خود طاقتفرسا بود. وای به حال اینکه بخواهیم نقشی هم بازی کنیم و همهچیز را عادی جلوه دهیم که سه ماه بهراحتی از پس همه چیز برمیاییم و خانه را عین دستهگل تحویل میدهیم.
زودتر از انتظار پیش رفت. در برگشت، هرچند که به نظر احمقانه میآمد، به ک.آ.ت فکر کردم؛ ولی هیچکدام از صحنههایش جان نگرفتند. نه موسیقیاش پخش شد، نه آقایی متشخص در صندلی کناری نشسته بود و نه مهماندار آب آشامیدنی آورد. شاید چون دورتر از چیزهای نزدیک بود. عین کره آسمان که نمیتوانیم متوجه بُعد سومش شویم. ولی واقعاً آنجاست و وجود دارد.
سه
فلش فوروارد به حوالی نیمهشب. سکوت دیوانه کنندۀ کل محیط بهتنهایی کافی بود. به همان دیوار تکیه دادم و غرق شدم در تمام آسمان بدون غبار؛ با این تفاوت که کسی نبود که به سمت دیوار هلم دهد و برقی وجود نداشت که از سرم بپرد. انگار همهچیز پودر شده بود و باقیاش هم داشت میرفت که پودر شود. جملهاش را یواشکی شنیدم که داشت میگفت سال دیگه سال ماست. امسال آخریشه؛ لذت ببرید. سرما و سکوت دیوانهکنندهتری کل فضا را گرفت. هیچ اثری از ما نمیمانَد. هیچکس نمیفهمد اینجا چه اتفاقاتی افتاده و چطور شانزده لیزر به طرزی باشکوه و گریهآور همگی وگا را نشانه گرفتند. هیچکس نمیفهمد صدای داوران تنها صدایی بود که سکوت دیوانهکننده را به شکلی خوشایند میشکست. ما هیچوقت شانسی را نداشتیم و نداریم که نسل بعدیمان را تربیت کنیم و احتمالا همانهایی خواهیم بود که باقی قضایا را هم پودر خواهیم کرد. این، دقیقاً همان نقطهای است که دههها برای برنامهریزی شده است. که هیچ چیز خوشایندی نمانَد و همهچیز به تیرگی و سیاهی بگراید.
آخرش خیلی سیاه و تاریک تمام شد. دلم میخواد باهات مخالفت کنم و بگم اصلا هم اینطوری نیست. که کاملا میتونید ادامه دهنده راه باشید و روشن نگه دارید جاده رو جهت تربیت نسلهای آینده.
ماجرای سال دیگه سال ماست، و لذت ببرید فعلا از امسالتون رو دلم میخواد بپرسم اما روم نمیشه. :))
خیلی از پستهات جامونده بودم. همه رو نشستم خوندم. الان مغزم گوزیده و نمیتونم چه حسی دارم :)))))
خیلی دوست دارم اینطوری فکر کنم. امیدوارم یه جایی بالأخره بتونم سهم خودمو انجام بدم.
یکی از اعضای کلیدی و مهم قراره ازمون جدا بشه و معلوم نیست بعدش چه بلایی سر مسائل قراره بیاد.
خیلی متشکرم، حقیقتاً تیرباران کردین! :))