ترکیب عنمیاینساید و پیادهرو ضلع شرقی همیشه کار میکند؛ مخصوصاً اگر نزدیک غروب و هوا هم شبیه اوایل پاییز باشد. همان موقعهایی که همه چیز بعد از چندین ماه دوباره شروع میشد و من دائم در ذهنم نُه را با هفت جمع میکردم. همان موقعهایی که مشغول بهآبدادن تاجگلهای مجلسی متعدد بودم و نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم.
بعد از آن شبی که حالتی شبیه سکته کامل را رد کردم که بهتدریج باعث خلق ماجراهای مارتنز و ایمپلوژن و اسنایپر و کوفت و زهرمار شد، دائم با خودم تکرار میکردم من از تمپو نمیتوانم محافظت کنم؛ چه برسد به یک آدم. عین آبی بود روی آتش. چون جاخالی دادن و توجیه کردن همیشه راحتترین کار است. البته الان وقت باز کردن در فاضلاب بوگندوی ذهن نیست. چون یک آقایی هست که همین جلوها دارد در وُرتکس فاضلاب میچرخد و چشمیهای بدون لاستیکش را در دستش تکان میدهد و غر میزند.
ورژن ارکسترال اوریونی که در حال پخش است، در ترکیب با تصاویر مربوط به عنمیاینساید و پیادهرو ضلع شرقی، همهچیز را چنان ازدسترفته مینمایاند که انگار سالها قبل، حتی قبل از بهدنیا آمدنم و هفته بعدش، همان موقعها با برتون خاک شدهاند. واقعیت هم همین است؛ چیزی برای احیا وجود ندارد و هنوز بیلی آن تَهها با دستش روی هوا مینویسد که دیانآر. ولی هنوز که میشود به روز تدارک فارغالتحصیلی که باران وحشتناکی میآمد فکر کرد؟ هرچند هیچ حقی نداشتیم و نداریم و نخواهیم داشت که چیزی را با منظور و به قصد تحقق متصور شویم، ولی میتوان به گذشته سر نزد؟ سرک کشیدن به گذشته، ناخنک زدن به تصویرهایی که از پوسته داخلی کُره آویزانند، گاهی صرفاً از روی دلتنگی است؛ کارل دونیتز عزیز ازدسترفتهام. تنها فرقش این است که حالا شاید افسار افکار را کمی شلتر بگیرم و انرژی زیادی برای کشیدنش صرف نکنم که آن هم باز در نتیجه نهایی تأثیری ندارد.
اگر فکر، جِرم داشت، تا حالا چندین بار گردنم قطع شده بود و جمجمهام سرگردان کف زمین غلت میزد.
چه پایانی. چه پایانی
مرسی مرسی
قربان شما
عبارات مورد علاقه :))