قرار گرفتن عکسهای عمارت 12 میلیون دلاری همت، مکالمات دو عضو دیگر گروه بر سر ساختار ریفچارج، "شام خوردن" سرکار رمضون و پاپاهت، تصویر لبلانک در حال گوش کردن اومایگاد در کادیلاک اسکالید فرضیاش و ویدیوی سولوی کوتاه پورتنوی در اَزآیاَم، در تقابل با من که باید نگران پولی باشم که طباطبایی واریز کرده بابت بیستدرهشتادِ پرویی که موجود نیست، معجون مهلکی میسازد که در نهایت به تعریف واقعی موفقیت و بعدش هم خودکشی بنینگتون ختم میشود.
از آن لحظهای که در صف تاکسی به ساختمان ماهان زل زده بودم و Track 03 کینگآودِرود را نشخوار میکردم، بیش از 10 سال میگذرد. در آن وضعیت اسفناک، چالهای عمیق درونم احساس کردم از تمام روزهای بدون بازگشتی که پشت سر گذاشته بودم. اضمحلال و نابودی چیزهای خوبی که داشتیم، از همان موقع هم برایم آزاردهنده بود. حالا در حال تجربه شرایطی بودم که بیش از 10 سال پیش جزو آرزوهایم شده بود و مسیرش هم از جلوی ساختمان ماهان میگذشت. انگار نبردی بیپایان با هیولاهای مغزم را شروع کرده بودم و ساختمان ماهان بهام یادآوری کرد که در حال رسیدن به آرزویم هستم. هرچند نه من کامارو داشتم، نه ترکیب کودکانه بچههای دانشگاه بود و نه اصلکاری قرار بود همراهمان بیاید و کل ماجرا در واقع "برداشتی آزاد" از چیزی بود که از بیش از 10 سال پیش در ذهنم نقش بسته بود، اما بیاندازه مهم بود و هست. انگار به مرحله بعدی رفته باشم.
اما دیدن عکسهای عمارت 12 میلیون دلاری همت، مکالمات دو عضو دیگر گروه و غیره که طی فرایندی پیچیده به خودکشی بنینگتون ختم شد، در کنار حرفهای دکتر قرار گرفت. "آنها قطعاً هویتهایشان را ساختهاند، اما من همچنان در مرحله ایمِرجینگادالتهود بهسر میبرم". من از مانعی بسیار بزرگ رد شدم و تنها هم نبودم؛ اما تمام حالات خوبی که بعدش به دست آمد، به طرزی احمقانه با یک اشتباه کوچک در موجودی بیستدرهشتاد که تقصیر من هم نبود، تقریباً خراب شد. انگار به مرحله بعدی رفته باشم، اما در عین حال دستم را هم دراز کردهام و تمام مسائلم هم دستم را میگیرند و تاتیتاتیکنان همراه من به مرحله بعد میپرند.
من اگر عمارت همت را داشتم یا با دخترم در اسکالیدم داشتم اومایگاد گوش میکردم، باز هم به سرنوشت بنینگتون دچار میشدم.
"یادآوری و فکر کردن" به اضمحلال و نابودی چیزهایی که داشتیم یه طرف، اون جنونِ بعدش که به "تصور" اضمحلال و نابودی چیزهایی که الان داریم و بعدا خواهیم داشت هم ختم میشه خودش داستانیه استاد.
حالا درسته که من خودم نفهمیدم چی گفتم ولی اگه شما فهمیدید، همونی که تو مغز خودتونه. همون.
فضولی نباشه، عمیقا دلم میخواد بدونم مبلغی که طباطبایی واریز کرده چقدر بوده :)) اصلا چطور دلتون اومد در کنار عمارت 12 میلیون دلاری همت مسائل مادی دیگهای رو هم به هر دلیلی حالا! عنوان کنید؟ :))
اون وسط مسطا ما فهمیدیم در مسیر تحقق آرزویی چیزی هستید، که مبارکتون باشه به سلامتی استاد :)
حقیقتش رو بخواید ما خیلی سوالای دیگه داشتیم ولی رومون نشد بپرسیم. انشاالله شما بیشتر و بیشتر بنویسید تا خود به خود به اون سوالات پاسخ داده شه. من دیگه ینی دارم به هر دری میزنم تا شما بیاید بنویسید دوباره :)))
بله بله. حقیقتاً جنونیه واس خودش.
مبلغی که واریز کرده بود خیلی چسکی بود. دقیقاً همون تضاد مَبالغه که باعث فشار اومدن میشه دیگه. :))
بله بله، محقق شد همون موقع. متشکریم!
من که در تلاشم بنویسم به خدا. شمام سوالاتونو بپرسید، تعارف نکنید شما رو به قرآن! :))
روم به دیوار که منم حرصم میگیره دیگه. داشتم ادای انسان بالغ رو درمیاوردم آخه اول.
:)))))))))) خوبه سریع هم اعتراف کردی. راضیم! :)))
چرا چرا. واقعا اگر گاهی یادش بیفتم از نهاد میسوزم :)))
روم به دیوار و سگ تو این شانس.
روت به دیوار چرا حالا؟ :))
کام عااان
واقعا هنوز به شام خوردن اونا فکر میکنی و حرصت میگیره؟
فکرای حرصآورتو آپدیت نمیکنی یعنی؟
آپدیت که میکنم، ولی تو بهش فکر میکنی حرصت نمیگیره؟ :))
همین که از کل متن همون تیکه رو گرفتی، یعنی رو مغز تو هم هست به اندازه کافی :))))
البته واقعا که حرص نمیخورم. فقط دریچهایه برای ورود به افکار سیاه و پلید.