انگار نیمهشبی پاییزی وسط بیابان ایستاده باشیم. احتمالاً فقط دنبال جایی میگردیم که لااقل سوز کمتری بیاید. لااقل بتوانیم فکر کنیم که چرا آنجاییم و آیا اصولاً باید به فکر نجات باشیم یا همانجا بمانیم و سعی در دوام آوردن داشته باشیم. فرار / نجات، توان و اراده میخواهد و خب چه کاری است که در سوز و سرما به چنین چیزی فکر کنیم. ترجیح بر نگه داشتن توان باتریمان و خاموش کردن اراده است. فقط موقع مرگ است که شاید بشود چند قطره استفاده کرد. ولی اگر قرار بر یاد گرفتن بود، باید مثل تهمانده بطری نوشابه اردوی رصدخانه رفتار میشد. قطره قطره نوشیدن صرفاً از روی محافظهکاری و نگرانی، درست نیست. وقتی تهمانده بطری را سر بکشیم، هم خیالمان راحت میشود که تمام شد، هم تشنگیمان بیشتر فرو مینشیند.
اگر قرار بود سر کشیدن بطری را بلد باشیم، احتمالاً تصمیمهای درستی هم گرفته میشد. احتمالاً به تولد میرفتیم. احتمالاً اصلاً اتفاقی در آن شب کذایی نمیافتاد و ماجراهای موهیتا و غرویان و بابایی پیش نمیآمد؛ چه برسد به اینکه ادامهدار هم باشد و بهطرزی ناگهانی و غیرمنتظره دهان باز کند و چرک و کثافتش بیشتر بیرون بزند و به این فکر کنیم که چه اتفاقات بدتری میتوانسته بیفتد و نیفتاده است. احتمالاً اصطکاک کمتری داشتیم. احتمالاً در دنیایی موازی بودیم که همه از رسیدن و جوهرشدن دیوراگراف ذوق میکنند و مجبور به سرکوب و خفهکردن وسواسهای سطحی و هایپرگرافیایمان نیستیم و شاید هم انقدر درگیری سر انتخاب 849 بلککُد نداشته باشیم. احتمالاً در دنیایی موازی بودیم که شور و اشتیاق برای مسائل بیشتر است و نیازی نیست به این فکر کنیم که آیا "کاری انجام میدهیم" یا نه. احتمالاً در دنیایی موازی بودیم که لازم نیست از شدت سوز درماندگی و تنهایی، در بیابانی بین مغز و ژن نسلهای گذشته به ویدیوی نسبتاً جدیدی از بتری پناه ببریم که در عنفوان نوجوانی منجر به انتخاب سازی شد که رها شده. البته بماند که از شدت دور بودن از این دنیا / کُره، انگار به بخشی از زندگی کَس دیگری چنگ میزنیم و آنقدر غریب است که حس درماندگی را تشدید میکند.
مثل همیشه، بتها تبدیل به پتک به سرت کوبیده میشوند.
خب. موقت باشه لطفا.
ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید :)))
بله تمام تلاشمون بر همینه.
چشم :))
ساز نمیزنی یعنی دیگه؟ یعنی چه؟ نمیفهمم!
شما خودت وبلاگت کو اصن؟
موقتاً بله، دست کشیدیم.