میدانم که هرکسی بدبختی خودش را دارد و شاید زندگی خیلیها بدتر باشد. مثلاً گاهی به زندگی همین نفر روبهروییم فکر میکنم و خودم را جایش میگذارم؛ میبینم تحملش را هم ندارم و در مغزم نمیگنجد که بخواهم این همه مسئولیتپذیر باشم. هرچند استثناً خودم را خیلی پایینتر نمیبینم، اما گاهی یک آه حسرتباری ریزی میکشم.
شکی در کمظرفیت بودن، گهاخلاقیّت و نداشتن شور و اشتیاق برای هر کاری نیست. مشکلی هم نیست؛ باید پذیرفت. همه چیز را باید پذیرفت و حرف نزد یا به عبارتی تحمل کرد. آنقدر که از جای دیگر بیرون بزند، ولی در عین حال حواسمان هم باشد که بیرون نزند. شبیه یک گوی کوچک دربستۀ سوراخدار که داخلش پر از لجن است و دودستی سعی در پوشاندن تمام درز و دورزها و سوراخهایش داریم، ولی خب هی از جاهای مختلفش لجن با دِبی قابل توجهی بیرون میپاشد و عین یک "هزارتوی بیپایان" است. بعضی وقتها لجنی که پر شده، بیشتر از حد تحمل گوی است و یک قطره اضافی هم منفجرش میکند. ولی باز دو دستی سعی در سفت گرفتن گوی داریم که لااقل فقط از درزهایش نشت کند و باید بهترین عملکرد را داشته باشیم، چون یک نفر دارد با دقت نگاه میکند. انگار به زور بخواهیم آن تکه دیاگرام بار فکری و جنون مغزیِ ارگونومی را رد کنیم. ولی وقتی بیشتر از یک قطره باشد، دیگر نمیدانی باید چهکار کنی و فقط منتظر سکتهای چیزی هستی. نیکانلو و مدرسه عصر جدید و گروه کُر شهر امید یکهو دم در ظاهر میشوند و منتظرند که با خوشحالی در لجن شیرجه بزنند و کل محیط را تِرمالی کنند. معلوم است که در این شرایط دیوراگراف مثل یک خودکار تبلیغاتی یکبار مصرف میشود.
این شاید بعدا پاک شود.