دوباره با خودم تکرار میکنم که انگار یک آدم خیلی چاق پشت ساز بوده و از صدایی که در اینفرنالهوندز میدهم، کمی کیف میکنم. صدای بابک هست که "اوه!" جیغ مانندی را میکشد و یک نفر دیگر که میگوید "خسته نباشید، خسته نباشید" و احتمالا صدای خودم است.
تصاویر تمرین آن روز در استودیوی گورگن و آدیشن کهتمیان (بهخاطر ویرچوئال ایکسی که چند روز است دارم گوش میکنم) جلوی چشمم ظاهر میشوند. تغییراتی که از آن موقع تا حالا رخ داده، باقیماندۀ انرژیم را هم میگیرد و دیگر جانی برای فکر کردن به پوستی که نتوانستم بیندازم و فرایندی که نتوانستم برای رشد خودم ادامهاش دهم، نمیماند.
این، شاید مقدمهای باشد که بخواهم منفجر شوم. حتی دکتر هم گفت بنویس؛ ولی خیلی وقت است که کلماتم بیرون نمیآیند.
من بارها این حالِ قفل شدن و بیرون نیومدنِ کلمات رو تجربه کردم و خودش به خود درست میشد همیشه بعد از چند وقت.ولی دفعه ی آخری که اینطور یبوستِ نوشتاری گرفتم واقعا احساس میکردم انگار قرار نیست هیچوقت تموم شه یا حداقل مثل اولش شه.و نشد هم اتفاقا.صرفا باهاش کنار اومدم.کنار هم نیومدم.نمیدونم هنوزم که چه وضعیه.
ولی خب ما یه دوستی داشتیم که همیشه سیگاری بر لب، پیرِ خرابات طور و خیلی آرامش دار میگفت چیزی نیس اینا.نترس.داری پوست میندازی فقط.
و یه بار هم گفت اینقدر فکر نکن به همه چیز.بذار خودش پیش بره.کاری اگه نمیتونی واسش بکنی الان، الکی اعصابتو فرسایش نده پس با فکر کردن دربارهش.
الان نمیدونم کدوم یکی از اینا به دردت میخوره.ولی هر کدومو خواستی بردار بزن به زخم زندگیت داداش.بی تعارف..ناقابله بخدا.
+ واقعا؟!سه ماه؟
از این شوخیا نکن دیگه خداوکیلی با ما.
دوستتون جسارتا غلط کرد با سیگار گوشه لب و استیل پیر خراباتیش! :))
دستتون درد نکنه ولی به هر حال.
+ها...سه ماه. ترسناکه واسه خودم.