انگار راه میرفت و پشت سرش مین میانداخت، عین داونتاونران. به پشت سرش نگاه کرد؛ حالا تکههای بقیهی منفجر شده، بیشتر از تکههای جدا شده از خودش بود. همهشان یا آتش گرفته بودند، یا با اسید سوخته بودند، یا با مسلسل آبکش شده بودند. جسدها آنقدر لِه بودند که نمیتوانست تشخیص بدهد کدامهایشان آگاهانه از بین رفتهاند و کدامها ناخواسته. دست دراز کرد که به منفجر شدهها کمک کند، اما دستهایش سیاه، ترسناک و سوزان بود. فصلش سرآمده بود و کاری ازش برنمیآمد؛ هرچند که بوی خوبی میآمد و فصل بهار بود. حالا تمام این عبارات، انگار واقعن معنی میدادند. شعرها، واقعیتر شده بودند و منظور داشتند.
شاید همهی اینها را بشود به صحنهای تعبیر کرد که آقای مجری، کلاه قرمزی را بیرون پرت کرد.
سرش را برگرداند که از مارتنز کمک بگیرد. یکباره، چشمش به جای زخمهای عمیق و وحشتناکی افتاد که متوجهشان نشده بود.
عین این فیلم اکشن ها که یارو با پیرهن سفیدِ سیاه شده و کراوات شل و قیافه ی "یههههه...همشو خودم ریدم" میاد بیرون از وسط خرابه ها و یهو بووووم...پشت سرش همه چی با هم منفجر میشه، بعد خیلی به هیچجام نیست وار و ریلکس و خفن به راهش ادامه میده و میره...در واقع میاد! چون دوربین از جلوعه...اونجور.
لعنتی خیلی جذابه همیشه :))
چه زندگی ایه خداوکیلی؟یه تک تیرانداز هم نشدم.
:))))
تک تیرانداز ولی چی کاره بود این وسط؟
نه خب اگه واقعاً داستانه که باشه. شما حالت رو به راه باشه بیا رو سرِ ما داستاناتو بنویس اصن!
ای بابا ای بابا نفرمایید تو رو قرآن!
بَرَ بَبَ. مام گاو!
دور از جونتون البته!
چی بگم دیگه آقا...میرم یه جا دیگه داستانامو مینویسم اصن! :))
چهات است جنابعالی؟ هان؟
آقا اینا رو داستانطور باید بخونین. لزومن که من نیستم! :))