خوشگل است، اگر ام‌چهل‌پنج ابر ماژلانی کوچک است.

  باید بیست ساعت را با ده آشنا و تعداد زیادی غریبه بگذرانم. بهترین تصمیم این است که کتاب‌های نیمه‌کاره را ادامه بدهم.
  چهل روز از موقعی که شروعش کردم، می‌گذرد. موضوعش به‌نظرم جالب آمد و یکی دو شب بعدش داشتم درباره‌اش با پدر عروس صحبت می‌کردم. همان شب عروسی دخترش. همان شبی که فردایش یکیمان جا ماند. چهل روز از آن روز دارد می‌گذرد و داستان هم با مرگ ادی شروع می‌شود. انگار به‌طور غریبی همه‌چیز به هم مربوط است.
  ادی به‌طرز خوشایندی مارگاریت را دوست دارد و همین، یکی از بخش‌های مهم ماجراست که همچنان روی انسانی بودن داستان تاکید دارد. 

  آسمان صاف است و با کمی چلانده‌شدن و فشار آمدن به مهره‌های گردن، از پشت شیشه‌ی دوجداره‌ی اعصاب‌خوردکنی که تصویر خودم و نور اندکی را که از راهرو می‌آید منعکس می‌کند، ام‌چهل‌وپنج و کمربند و دبران را تشخیص می‌دهم و کرمم می‌خوابد.
  می‌دانم که تصور کردن چیزهای غیرواقعی، فقط زمان و انرژی را هدر می‌دهد و امیدواری بی‌دلیلی می‌سازد؛ ولی تصویر رابطه‌ی ادی و مارگاریت عین ابر بالای سرم ظاهر می‌شود و فکر می‌کنم اگر خوشگل باشد چه؟ شاید قدش زیاد بلند نباشد، اما اگر موهایش خیلی بلند باشد قبول است؟ یا ترکیب مضحکی می‌شود؟

  آسمان را دوباره نگاه می‌کنم. همه‌چیز همانجاست. ابر بالای سرم خیلی زود محو می‌شود. نه ادی در کاراست و نه سربازی که کسی به‌اش بگوید "کشته نشو" ؛ پس او هم نه خوشگل است و نه موهای بلندی دارد. صورتش پر از جوش چرکی است و دماغش چندین پله قوز دارد. بوی کتلت می‌دهد و فریم عینکش به‌غایت زشت و شیشه‌های عینکش هم همیشه چرب و چرک است؛ درست بر خلاف عینک تمیز و مرتبی که روی خط ریش‌های بلند جوگندمی می‌نشست و گریدر صافش کرده است. 

  ناراحتم از اینکه هیچ پترن ریتمیکی از جیرجیرهای قطار نمی‌توانم در بیاورم. انگار شکنجه است.

نظرات 2 + ارسال نظر
Morgana سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 00:45

حالا بالاخره کتاب های نیمه کاره تو تموم کردی یا دیگه انگیزه ای واسه ادامه دادنشون نداشتی؟ :))

+و اینکه اگر ممکنه، اسم کتابه چه بید؟[ادی و مارگارت]

نه نه تموم شد. اتفاقن خیلیم انگیزه داشتم خیالت راحت. :))
اسمش: پنج نفر در بهشت منتظر شما هستند . دیگه اونقدرام که تو گفتی خلاقانه نبود!

تکتم جمعه 21 دی 1397 ساعت 02:59

نیهیلیست درونم خودبخود اون "همه‌چیز همانجاست" رو برعکس کرد و خوند. بعد حس کردم اینجوری به جمله‌های بعدش بیشتر میاد.

اتفاقن یه وسواس غریبی رو این تیکه‌ش گرفته بودم :))
آره، راس می‌گی. ولی خب زیاد به زیباییش فکر نکردم راستش. عقلم کار نکرد. :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد