شبیه انگلسم

برای تولدش، یک پیام دریافت کرد و احساسات گذشته‌اش کم‌کم زنده شدند. چند ماه بعد، یکی دو ملاقات با هم داشتند که در آخرین ملاقات، توانسته بود ماچش کند. اگر به خاطر قرار با یک دوست قدیمی نبود، می‌توانست بیشتر ماچش کند و بفشردش. هرچند آدم سفت و سختی بود، ولی هیچوقت فکر نمی‌کرد احساساتش تا این حد افسار پاره کنند. از دوست قدیمیش متنفر بود و بدوبیراه می‌گفت که چرا دارد او را ازش می‌گیرد. شاید هم به دوست قدیمیش حسودیش می‌شد.

فکر کرد حالا که احساساتش دارند دوباره رم می‌کنند، باید رازش را بگوید؛ بار سنگینی که چندین سال به‌دوش کشیده بود. هیچوقت نگفته بود چون احتمالاً فکر نمی‌کرد کار به اینجاها بخواهد بکشد. ولی فکر می‌کرد این بار دیگر قلبش یاری نمی‌کند و از آریتمیِ شدید قلب، می‌میرد؛ پس بهتر است که او از زبان خودش بشنود تا اینکه بعد از مرگش بخواهند درباره‌اش صحبت کنند. یک‌باره به سیم آخر زد و گفت که ازدواج کرده است. چندین سال است. یک‌دفعه انگار همه چیز پودر شد. نمی‌دانست چه کار کرده است و چه کار باید بکند. کارش به اورژانس کشیده بود و چهار ساعت داشتند تلاش می‌کردند که ریتم قلبش را درست کنند. او هم که بعد از چندین سال بی‌خبری برای تولدش پیام داده بود و خواسته بود که حالش را بپرسد، انگار یکی از آن ستون‌های نقره‌ایش را از دست داده بود. آنقدر نتوانست تحمل کند که بی‌خبر رفت.

ازدواجش ناقص و شاید هم کمی بلاتکلیف بود. بعد از بارداریش ازدواج کرد و دلش به این خوش بود که می‌تواند مادر شود؛ اما گفتند به دلیل شیمی‌درمانی‌هایی که می‌کند، فقط ده درصد احتمال دارد که بچه سالم به‌دنیا بیاید. نتوانست بچه را نگه دارد. گفتند باید روحیه‌اش خوب باشد تا بتوانند درمان را شروع کنند. از او خواست که کنارش باشد، ولی نشد. کنارش نبود. فقط خدا می‌داند که چطور از سرطان فرار کرد.

هرچند آن موقع‌های خیلی سخت کنارش نبود، ولی بعدش به شدت پشیمان شد. وقتی قلبش دوباره یاری نکرد و نزدیک بود به کشتن بدهدش، با تمام وجود می‌خواست کنارش باشد. می‌گفت هروقت من را لازم داشته، نبوده‌م. عین سیر و سرکه می‌جوشید، ولی این بار کاری ازش برنمی‌آمد. خیلی دور بود.

انگار چیزها کم‌کم داشت درست می‌شد. حالا بعد از هشت – نُه سال، هردو می‌خواستند کنار هم باشند. دوست داشتند همدیگر را داشته باشند که راز قدیمی، یک‌دفعه همه چیز را پخش و پلا کرد. با هزاران کیلومتر فاصله، هیچ‌کدام نمی‌‌دانند که چه‌کاری درست است.

نشسته بود و از خاطراتش می‌گفت. هر دختر و پسری که دست‌در‌دست‌هم رد می‌شدند، تمرکزش را به‌هم می‌ریختند. از مدل حرکت لب‌هایش می‌شد حدس زد که از استرس و خجالت دارد توی زمین فرو می‌رود. ولی هنوز هم وقتی از او صحبت می‌کرد، انگار چشم‌هایش را برق می‌زد. می‌خندید. نمی‌توانست کاری کند جز اینکه بنشیند و از یک‌بار برخورد اتفاقی چند میلیمیتری دستشان به‌هم و عملیات موفقیت‌آمیز ماچ کردنش، برای همان دوست قدیمی نفرت‌انگیز او تعریف کند که احتمالاً چند ثانیه آغوش بیشتر را ازش گرفته بود.

 

بعضی وقت‌ها زندگی بیش از حد عجیب می‌شود. اگر من پیشنهاد اجرا را قبول نمی‌کردم و جای من یک نفر دیگر "سازهای کوبه‌ای" را می‌زد، هیچوقت این زنجیره شکل نمی‌گرفت و احتمالاً هرگز از این داستان پیچیده‌ی عجیب که یکهو عین آن تیغه‌ی کاتر که از ارتفاع چند ده متری سقوط کرد و و فقط چند سانتیمتر کافی بود که دماغم را به طرز دلخراشی از دست بدهم، افتاد جلوی پایم، خبردار نمی‌شدم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
Ris پنج‌شنبه 13 دی 1397 ساعت 09:50

چقدر تلخ بود دال.
امیدوارم دماغ هامون سالم بمونن.

دماغای شما احتمالن سالم میمونه. نگران نباش. :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد