چویر و دُور به موقع

پیش‌نوشت: این متن، احتمالاً حاوی مقادیری احساسات خودشیفته‌گونه، تهوع آور، رقت‌انگیز و بعضاً پاراگراف‌ها و عبارات بی‌ربط است و به طرز ناشیانه‌ای صرفن جهت ثبت وقایع نوشته شده. این حقیر پیشاپیش پوزشمند است.


بلخره وقتش پیدا شد که با خیال راحت بتوانم بنویسم.

فکر کنم هنوز مدرسه نمی‌رفتم . کنسرت آکروپلیس یانی را جویده و حفظ بودم. اصلن شاید همان سولوی چارلی آدامز سر مارچینگ سیزن بود که باعث شروع همین راه ناصوابی شد که رفته‌ام. همان تکه‌ی فیلم را انقدر جلو و عقب برده بودم که تقریبن خراب شده بود. سولوی بیس رِین‌ماست‌فال هم که حرف نداشت؛ و ضمنن دونوازی رهبر ارکستر یانی، آن آقای مو فرفری ریزه میزه، با آن خانوم سیاهپوست معروف.

می‌گفتند آن آقای مو فرفری ریزه میزه، ایرانی است. حس عجیبی به‌ام دست داده بود. اینکه یک ایرانی بتواند چنین اجرای فوق‌العاده‌ای را رهبری کند. دنیایم هنوز آنقدر کوچک بود که فیلم این اجرا تقریبن نصفش را پر کرده بود. خاطره محوی یادم می‌آید از زمانی که تب شدیدی داشتم و دستمال خیسی روی صورتم بود. برای اینکه حوصله‌ام سر نرود، شروع کردم به زمزمه کردن ملودی‌های دونوازی ویولن آن آقای ایرانی و خانوم سیاهپوست. تازه هنوز هم یادم است، انقدر که در اعماق مغزم فرو رفته.

برمی‌گردم به شش هفت سالگی. برمی‌گردم به زمانی که با شگفتی خاصی زل می‌زدم به قیافه‌ و خنده‌هایش موقع اجرا. بعد از خود یانی و چارلی آدامز، شاید در سطر سوم فهرست قهرمان‌هایم جا داشت. آنجایی که پیتزیکاتوها را می‌زد یا فرت‌برد(!) ویولن را جارو می‌کرد، من به جایش خسته می‌شدم. احساس می‌کردم باید دستانش خیلی قوی باشند...و خب درست احساس کرده بودم. دست دادن باهایش، انگار پشت آدم را گرم می‌کند و اعتماد به نفس عجیبی می‌دهد.


آمد و تشویقمان کرد. کلی انرژی بهمان داد و آخرش دنبال من گشت. وقتی بچه‌ها نشانم دادند و جیغ کشیدند و تشویق کردند و راه را برایم باز کردند تا جلوتر بروم، با شک قدم برمی‌داشتم. خجالت می‌کشیدم از دست زدن‌هایشان. خجالت می‌کشیدم از اینکه جلوتر بروم و روبه‌روی شهرداد روحانی بایستم. دستش را دراز کرد که با هم دست بدهیم و در آن لحظه فکر کردم رهبر ارکستر دستش را الکی خرج نمی‌کند. یک لحظه از ذهنم گذشت که شاید بی‌ادبی باشد که من هم دستم را جلو ببرم! اما خوشبختانه کار احمقانه‌ای نکردم و دست دادیم. فکر می‌کردم الان است که بگوید "آدم سر اجرا وقتی رهبر رو صحنه‌ست از جاش بلند نمی‌شه بی‌شعور" و بریند به سرتاپایم. چون رهبر عینی را معرفی کرد و من دقیقن مانند شتر از جایم بلند شدم و دست زدم. بعد که نشستم، عرق سردی کل وجودم را گرفت و فکر کردم که بزرگترین گاف زندگیم را داده‌ام.

ولی نگفت. به چیزهای دیگری اشاره کرد و خوشبختانه جمله آخرش طوری تمام شد که نیازی به جواب من نبود. انقدر هیجان زده بودم که یادم رفت تمام شش هفت سالگیم با او گذشته است. چکنواریان هم شب قبلش آمده بود و خاطرات کلاوریکورد را زنده کرد و در نهایت، احساس کردم می‌توانم چهارگوشه سالن را ببوسم و ترک زمین کنم و سونور زرشکی آموزشگاه و سنج‌های براق آلکمیم را همانجا بگذارم به حال خودش بماند.


این بخش‌هایش را کنار بگذاریم و کمی بیاییم پایین، خوش موقع‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد. فکر نمی‌کردم بتوانم باهاشان ارتباط برقرار کنم. فکر نمی‌کردم بخواهند من را راه بدهند بین خودشان. فکر نمی‌کردم اصلن خوششان بیاید. طبق معمول، تمام موانع را متصور می‌شدم و فکر می‌کردم اتفاقات ناخوشایندی میفتد؛ از بس که آن موقع همه چیز ناخوشایند و تحمل‌ناپذیر بود. از بس که آدم‌ها نمی‌فهمیدند باید چه کار کنند. از بس که خسته شده بودم از همه چیز. از بس که دیگر حتا تحمل صدای موسیقی را هم نداشتم. از بس که فقط به کنسل کردن همه چیز داشتم فکر می‌کردم. ولی به هر حال، همه چیز برعکس پیش رفت. پذیرفته شدن از طرف بقیه همیشه ذوق‌آور است. وارد شدن به جمعی که همه‌شان – حداقل در ظاهر- شفاف و درخشان‌اند، شبیه شیرجه زدن در استخر آب گرم است. دلت می‌خواهد زمان بایستد و تا اطلاع ثانوی همانجا بمانی.

اتفاقات بامزه و عجیبی هم پشت سرش افتاد. هرچند که الان تمام شده، ولی وانتی که هردفعه شوخ‌طبعی طراحش را به رخ می‌کشد، ممکن است به طور خیلی عجیب و مسخره‌ای در تور ریگ جن ظاهر شود و یکهو باعث شود که سلسله پدیده‌های غریبی پشت سرش بیفتد و این وسط معلوم شود که نفوذی گرانش هم شاید نیم نگاهی داشته باشد؛ که حتا فکر کردن در موردش هم اذیت کننده است. ولی به هر حال، حضور وانت در یک برنامه بی‌ربط و صمیمی شدنی با بیشتر از شتاب صمیمیت با اف مساوی ام.آ ، آنقدر تعجب آور است که هنوز نیاز به تحلیل دارد. شاید من همچنان دارم آدم‌ها و خودم را اشتباه حل می‌کنم. شاید هنوز دارم راه غلطی می‌روم. شاید درستش همان بود. شاید باید برگردم.


انتشار دور، بار سنگینی از روی دوشمان برداشت. ترکیب شدنش با چویر به موقع، انگار مدار را کامل کرد. همه چیز یکهو آنقدر به موقع شد که انفجار سپیده، قضایای وانتی، قزوین‌زندگی‌کردن هانیف که انگار شکست هزارم بود، رفت و آمدهای دنباله‌دار سادات، رفتن مجدد لندهور گرام و آن حال و هوای غریب خانه‌شان ساعت 2 صبح و هزار کوفت و زهرمار روزمره دیگر که الان ترجیح می‌دهم حتا یادم هم نیاید، هیچکدام، دیگر به چشم نمی‌آمدند / نمی‌آیند. هنوز ته دلم قیلی‌ویلی می‌رود از اینکه این همه آدم را یک‌دفعه و یک‌جا پیدا کرده‌ام؛ که کارمان خوش صدا شده است. 

نظرات 2 + ارسال نظر
Risio پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 13:37

چقدددر برات خوشحالم دااال، چه حالی داشتی موقع دیدن قهرمان کودکی

بعدش فهمیدم. عین تمام اتفاقات گنده دیگه ای که واسه آدم میفته و اولش نمیفهمه چه خبره. :))

شهرزاد پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 13:24

در آینده‌ای نه چندان دور، وقتی دیگه وبلاگ نمی‌نویسی و نمی‌نویسیم و شاید اصلاً دیگه این‌جا نباشی و دیگه هیچ خبری از هم نداشته باشیم مطلقاً و همه چی عوض شده باشه به کل، یه روز می‌رم تو یوتوب و اسمتو سرچ می‌کنم و می‌بینم لایو پشت لایو و مصاحبه‌ها و تورهای کنسرتاتون و ویدیوی طرفداراتون که از کشورای مختلف اومدن و دارن خودشونو جر می‌دن و ویدیوی امضا دادناتون و عکس گرفتناتون باهاشون و همه چی جلو چشمم ردیف می‌شه یه‌هو! بعدش من به تو که پشت سازت نشستی و دقیقاً جایی هستی که باید باشی نگاه می‌کنم و تو دلم می‌گم نچ‌نچ یه زمان چقدر کل کل می‌کردم با این! چه آدم شده نیگا! بعدشم چیلیک چیلیک اشک می‌ریزم و میام این‌جا و این کامنتمو که چندسال پیش تایید کرده بودی و احتمالاً جواب داده بودی رو می‌خونم و دیگه بعد کارگردان کات می‌ده متاسفانه!
اینا اومد تو ذهنم فقط! :)))

ذهن زیبایی داری...به ذهن منم سر بزن. :)))

من اگه یه روز به اون مرحله رسیدم، این صفحه رو پرینت بگیر بیا بکوب وسط فرق سر من. خب؟!
یعنی میخوام بگم انقد دور از ذهنه. :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد