اگر بخواهیم رقتانگیز باشیم، میشود از مچاله شدن آدم گفت. برگشت ناگهانی آجرها هرچند میتواند آدم را به قلقل بیندازد و انرژیزایی کند، ولی وقتی همان گند قبلی در مدار ناپایدارش باشد، دردی را دوا نمیکند و فقط باعث مچالگی میشود. حس پدربزرگ و استاد پیر و تمام چیزهایی از این دست را بازسازی میکند. همچنان باید دنبال جایی برای فوران گشت.
در همین اوصاف، فکر کردن به ازدواج مردم میتواند شرایط را بدتر کند. از عروسی صاحب شوتمیاگین هم شاید بدتر و عجیبتر باشد. انگار دیروز بود که ناراحت میشد از اینکه کسی در مورد ظاهرش نظری بدهد. انگار دیروز بود که کلن گارد داشت. انگار دیروز بود که میگفت شعورت را روشن / خاموش کن. اگر بخواهیم به شرایط فعلی ربطش بدهیم (و احتمالن به توان دو رقت انگیز باشیم)، با کمی اغراق، تقریبن تمام آدمهای آن دوران همگی رفتهاند و همه جا پر از جاهای خالیشان است. ولی چیزی که خاصش میکند، این است که در تمام ادوار مسلسلکشی، در تمام موج و توفانها و کثافتکاریهایی که رد کردم، جزو انگشت شمارهایی بود که بود و ماند. کنتاکتمان کم هم نبود، ولی انقدر بلد بود که نرود و غیب نشود.
چهل تکه وقتی داشت میرفت، گفت دلتنگی نداره که...نه که مام خیلی همدیگه رو میدیدیم! ولی دلتنگی دارد. آدمها وقتی قرار میشود از جایشان جابهجا شوند یا یک اتفاق غیرعادی برایشان بیفتد، هرچه که باشد، ردشان میماند برای همیشه. بسته به مدلی که بودهاند هم ممکن است ردشان خیلی عمق بماند. ممکن است آدم دلش بخواهد بلایی که سر آستین خودش آورد موقعی که وارآنسامبل، رونده شد، سر آستین / لباس طرف هم بیاورد.
شاید اثرات شعر آن مرد پست یا هواییها باشد که دارم اینطوری میشوم و اینطوری مینویسم، ولی مهم نیست. مهم این است که برای بار شانصدم، اتفاقی دارد میفتد که من فقط میتوانم بنشینم نگاهش کنم و ربطش بدهم به تکتک مسائل با ربط و بیربط خودم و دهانم را سرویس نمایم. انقدر هم همه چیز را به هم ربط بدهم که در لجنش گرفتار شوم و همهی کارها از هم بگذرند. رشید هم برود ور دل نقوی، من و کاف هم بمانیم که به قولش سنگر را حفظ کنیم و انتظار جنگ جهانی سوم را بکشیم؛ شاید همه آنهایی که رفتهاند برگردند. در تمام این مدت هم همچنان به همان وظیفه سابقم ادامه میدهم. میایستم کنار خیابان و به بقیه آدرس میدهم که راهشان را پیدا کنند. آخرش هم مارتنز هم میآید سوییچ مسر اشمیتم را بهم میدهد، روی نقشه دور محل اجرای اندآودلاین یک دایره قرمز میکشد و میگوید اینجا باید سقوط کنی. من هم قیقاج کنان، ملخ را میکوبم وسط استیج و آهنگ با انفجاری واقعی به پایان میرسد.
آره آره آپم:))
بلاک. :))
خیلی چیزا میشه گفتا ، ولی گفتنم نمیاد.
جز اینکه وبلاگ قشنگی داری
به وبلاگ توئم سر بزنم؟ :)))