در سن پیرسگی نشستهام اینجا و یاد همان ماجرایی میفتم که در آن برنامه زنجان – ماسوله معروف، استاد پیری بوده که با گروهی جوان همراه شده و سعی در برقراری ارتباط باهاشان داشته، و جوانها هم با اینکه نمیخواستند بینشان راهش بدهند، صرفن به موی سفیدش احترام میگذاشتند و الخ.
گویا ژن "دانایکل"یِ ارثی، دارد بیشتر خودش را نشان میدهد؛ احتمالن با این تفاوت که اجدادم که از معلوم نیست چند سال پیش تا امروز به زور بهام منتقلش کردهاند، شاید متوجه اشتباهاتشان نشده بودند. شاید هم شده بودند و عمرشان قد نداده که اصلاحش کنند. اگر این گزینه دومی بوده،خیلی دلم میخواهد بدانم آن موقعی که طرف مقابل یکهو میریده بهشان، آنها که پینکیلر و لستهوپ و تریبیوتبتری نداشته اند، حفرهی ناگهانی را چطور پر میکردند.
بهتر است به جای اینکه سعی در شناخت آدمها داشته باشم و عین همان استاد پیر بپرم وسط جماعتی که ربطی بهشان ندارم و سعی در کاری داشته باشم که خودم هم نمیدانم چیست و به این فکر کنم که در چیزی شبیه شرایط لجنوار زمان حنسا و غیره دارم فرو میروم از لحاظ فوران عواطف بیربط روی آدمهای بیربط، تمرین کنم که پدال تریپلت پینکیلر را بزنم. هرچند که شکست خوردن درش مساوی میشود با شکست در زندگی و باید ابراهیم را از پنجره پرت کرد پایین. کانیتاگزاسپرشین هم برود یکی دیگر را بیاورد که پاهایش در اختیار خودش باشند. جرمجور هم رسالتش را در نمایش ام سه و سیزده و پنجاهویک و صدویک، همین پریشب به اتمام رساند و میتوان ولش کرد که چهارگوشه زمین را ببوسد و ترک تشک کند. اطلس کاستومایز شده را هم هر وقت آماده شد، بیندازم جلوی بچه گربه مصر که بجود و حالش را ببرد. بعد از راحت شدن خیال از نابودی دو کره هم، به فکر روغنکاری چرخدندههای توسکانی باشم.
اگر به حریف تمرینی ژ دار بلد بودم بگویم ژلی، به این یکی میگفتم پازمند لابد.
اوووه آره بابا! رمز بزرگی بود!
:)) خدا قوت!
نه در اون حد واقعا! فقط توسکانی :))
عه! نیاز به رمزگشایی داشت؟ :))
خیلی جالبه که میشه رمزگشایی کرد کمکم از خیلی چیزا :)))
:)) مثلن ۶ خط آخر؟