اگر همه نمی‌آمدند، خیلی معمولی برگزار می‌شد

خیلی مسخره است که تصاویر اتوبوس آقا فریدون از پنجره اتوبوس آقا خسروشاهی همچنان زنده باشد و تعداد آدم‌ها همچنان فرد و باقی قضایا. خیلی مسخره است که با وجود این همه سالی که گذشته و جمعیتمان تکه‌پاره شده، جمع شدن حتا بخشی از آن جمع اولیه هم باعث می‌شود آدم پرت شود به کلاردشت و کرمان و یزد و اهواز و بقیه مسافرت‌ها. مسخره است با این وجود که دیگر نه عمو فرشید پیکان دارد و نه مارشال رهبر، بیوک / تویوتا (کرونای نقره‌ای رنگی که چهارصدوپنجی کله غازی به دلیل اینکه بوق ندارد، برایش چراغ می‌زند که برود کنار ولی او می‌رود و جلوتر می‌ایستد، مارشال پیاده می‌شود و می‌آید دم پنجره می‌گوید خب؟)، نه بیست‌وچهارقاف‌سیصدویازدهی هست و نه چهل‌ونه‌ب‌هفتصدوبیست‌ویک، نه مسافرت هست و نه جمعی و فقط یک جلسه کتابخوانی معمولی و ساده است با ترکیبی که از شدت تغییر ظاهری  و باطنی اعضایش انگار همگی جدید هستند و هیچ ربطی به سیزده بدرها و عیدها و شب چله‌ها و چهارشنبه‌سوری‌ها و غیره ندارند، آدم یکهو تبدیل به همان موجود رقّت‌انگیز و نفهم سیزده چهارده ساله بشود و همانطور بماند. به قول فرانک کلوز در "هیچ" ، " اگر جایی را که در ابعاد فضا به آن رسیده‌ایم دوست نداشته باشیم،‌ می‌توانیم به نقطه‌ی شروع بازگردیم یا هرجای دیگری برویم؛ ولی در بُعد  زمان نمی‌توانیم".


اوضاع وقتی بدتر و شدیدتر می‌شود که یکهو بچه‌ها تصمیم بگیرند شام بروند بیرون. همه‌شان بزرگ هستند – همانطور که همیشه و از اول هم بوده‌اند – یکیشان ازدواج کرده، یکیشان گیجولِ مادر شده و بقیه هم عوض شده‌اند و بزرگتر؛ همچنان با اکراه یک موجود رقّت‌انگیز را با خودشان می‌برند.


کاش تنشن و مسکویش درس عبرت می‌شد که قضیه از بیرون ممکن است خیلی خیلی متفاوت به‌نظر بیاید. ولی اگر قرار بود درس عبرت باشد که تا حالا نهصد بار سفرنامه‌اش را نوشته بودم. نه، داستان با این چیزها عوض نمی‌شود و به قولشان، ترَپت این ئه مِموری فوراور و در ادامه، مای‌لایف، دی وار دَت نِور عندز؛ یا شاید هم رییلایز یو دونت بیلانگ. هر کدام که باشد مهم نیست. مهم نتیجه است که همان حالات و احساسات تکراری گذشته است، با این تفاوت که دردشان خیلی بیشتر می‌شود چون انگار که از زیر میلیون‌ها تن خاک دارند می‌آیند بیرون و این وسط خاطرات و هرچه که هست را شخم می‌زنند. انقدر شدید که بی‌دلیل و بی‌ربط، اتفاقات بابل و تشرج هوا و بوی قهوه هم زنده می‌شوند که ربطش می‌دهند به بیست‌وپنچ اکتبر و جریانات مرتبط خودش. تنها اتفاق خوشایندی که می‌تواند این وسط مسط ها بیفتد، حضور هرچند مجازی و حریف‌تمرینی‌وار مهلاف سحثثی است که در کمال تعجب، می‌تواند به خنده بیندازدتان و چیزهایی سرهم کند و باعث شود حواستان بتواند کمی پرت گردد. البته که هرچند در آنجایی که آدم یک طوریش می‌شود که ممکن است هر لحظه عاشق لوگوی سیمور دانکن یا مهماندار هواپیما شود، دیگر جوابگو نیست و معلوم هم نیست چرا؛ واقعن بروز نمی‌دهد یا حالیش نمی‌شود. هرچند که بعید است که حالیش نشود و باید محل ندهد و باید محل نداد و بلاه بلاه؛ و همین است که سدی می‌شود که آدم آخرین حرف‌های رقیق شده‌اش را بریزد توی خودش و احتمالن هم چه بسا کار درستی بوده باشد.


البته که این آخری مانند مسکّن لحظه‌ای بود. تکانی که مغز از این حجم زیر و رو شدن رسوب‌ها می‌خورد، جایش به این راحتی‌ها خوب نمی‌شود. درود بر خاطرات و هرچه که هست.

 

مواقعی که آدم نمی‌داند باید ته نوشته را چطور جمع کند، بهتر است یک لومنزلیریکی، کولپس‌کولایدی، آنفورِ سه‌ای چیزی بگذارد که خود به خود همه چیز بند بیاید.  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد