...بعد یکهو
ممکن است وسط این فرایند تلطیف و عادی سازی اوضاع، چندتا اتفاق بیفتد که سرعت
فرایند را بیشتر کند؛ مثل اینکه عکسهای بارش شهابی و رصد نیاسر و پروژه شعاع زمین
بلخره ظاهر شوند و انگار یک جایزهی خیلی سنگینی بهتان دادهاند و تازه، بعد از آن
هم باشد که مجدزاده زنگ بزند بهتان که برایتان بلیت کنار گذاشته (هرچند هم وقتی
آنجا رفتید بفهمید که البته در واقع بلیت یک نفر دیگری بوده؛ ولی خب مهم نیست) آن
هم ردیف ِ یک، وسط. جایی که آدمهای خفن نشستهاند. همین که حتا یک ذره هم این حس دعوت
شدن به یک جایی بهتان دست بدهد کافی است. همین که جلوی در به قولی
"منیجر" کمی بداخلاق کهتمیان از قیافهتان بشناسدتان و بلند معرفیتان کند و بگوید که بهتان بلیت
بدهند، کافی است. همین که بعد از اجرا جزو انگشت شمارهایی باشید که میبردتان پشت
صحنه، از سرتان هم زیادی است.
همه اینها که در دو دنیای متفاوتتان اتفاق میفتد، مثل یک حلّال میروند همه رسوبها و جرمها و کثافات را شروع به شستن میکنند. شاید هم مثل یک کاتالیزور، که فرایند تلطیف و عادی سازی اوضاع را سریعتر مینمایند. شاید مسکّنی موقتی باشند، ولی به هر حال تأثیرشان آنقدری هست که حداقل برای یک مدتی هرچند کوتاه، جلوی بیرونیجات را بگیرند و برای مغز یک فرصت کوتاه و موقتی بخرند که برای چند ساعت یا چند روزی یک آرامش نسبی داشته باشد تا در راه برگشت ماثاینتوفلـِـیم ِ تازه ریلیز متالیکا را با آنکه هیچ چیزش یادتان نیست، زیر لب زمزمه کنید و به سمت خانه خاله روانه شوید که آخرین روزهای بودن پسرخاله را با هم بگذرانید.
95/07/06
بله بله. ما از نسل مراودات بی شیله پیلهایم. دقیقا مراوده. نمیدونم چجوری تن دادیم به بازیهای یه طرفه و تکراریِ کانالها. :)
آشنا ... چقدر دلم برای این واژه تنگ شده بود.
عالیه دیگه! نسلتون مستدام!
خواهش میکنم...قابل نداشت. کاری بود که ازم برمیومد دیگه به هر حال :))
دقیقا همین شکلیهها. یهو پشت هم بد میاری و بعدش یهوچندتا داستان شیرین کوچیک انتظارت رو میکشه. فقط واسه آدما مدت زمان کش اومدن دوتا حال متفاوته.
و اینکه چقدر مزه میده و چقدر آدم گاهی حس نیاز میکنه به همین کورسوهای خوشحال کننده. نیاز به معنای واقعی کلمه.
چقدر دلم تنگ شده بود برای یه کامنت آشنا.
مرسی که خوندی!