انّا اعطیناک السّدره سازه پارس

دلم می‌خواست سرم را بگذارم روی شانه غنی‌زاده‌فر و های های بزنم زیر گریه. مخصوصن آنجایی که گفت "حالا نه اینکه شما پرفکت باشی، ولی مثل شما نیست" . هرچند که سعی کرده بودم توضیح بدهم، ولی باز هم میخواستم بگویم که نمی‌دانم چرا اینطوری شد. نباید می‌شد. این همان چیزی بود که باید می‌بود. همان کار مرتبط بود. همانجایی بود که می‌شد پیشرفت کرد. همانجایی بود که می‌شد کلی چیز یاد گرفت و شاید اولین قدم‌ها برای شبیه بابا شدن را می‌شد برداشت. از بیرون هم که نگاه می‌کردی خیلی کلاس داشت و جذاب بود. یک جورهایی دست راست مدیر پروژه. به تنهایی. همان جلسه شنبه (دقیقن همان روزی که گفتم نمی‌آیم و گفت تا آخر هفته صبر کن) کافی بود که بروم توی چشم همه فرویش کنم که کلن پنچ نفر توی جلسه بودند و یکیشان هم من بودم به عنوان کارشناس برنامه ریزی و کنترل پروژه. همه چیزش از همه طرف خوب بود؛ ولی نتوانستم و نتوانستنم هر لحظه بیشتر و بدتر می‌شد با نگاه کردن به مدارکی که نفر قبلی درست کرده و دیدن چارت شرکت. نتوانستم حتا تا آخر هفته صبر و همان یکشنبه صبح، گزارش اراک، برنامه زمانبندی شازند، اصلاحات گزارش‌های 1008 و 1009 منطقه دو عملیات انتقال گاز و اکسل‌های پالایشگاه نفت اصفهان را که سعی کرده بودم به طرز احمقانه‌ای با هم یکیشان کنم، همه را یکجا توی فولدر کپی کردم و تحویل دادم و آماده شدم که بروم بگویم دیگر نمی‌توانم.


تصمیم عذاب آوری بود و من در بدترین شرایط روحی و روانی مجبور به گرفتن این تصمیم شده بودم. ماندن هی حالم را بدتر می‌کرد و نماندن هم احمقانه بود. همان موقع که داشتم می‌گفتم نمی‌توانم و او هم داشت به عنوان یک موجود رقت‌انگیز ضعیف و تو سری خور به من نگاه می‌کرد، قیافه بابایم آمد جلوی چشمم و حرفای دیشبش که چیزی مبنی بر این بود که باید تحمل کنی؛ من هم توی پروژه سرخس همینجوری بودم. دلم می‌خواست غنی‌زاده‌فر همانجا شاتگانش را دربیاورد و بگوید "با نداشته‌هات زندگی کن" و مغزم را با زونکن‌های پشت سرم یکی کند؛ حیف که نکرد. من هم نتوانستم بمانم.


رفتن سر پروژه پردیس نور و دیدن آدم‌های قدیمی و راه افتادن سیل خاطرات، قاعدتن باید یک چِتی خاصی به همراه می‌داشت؛ ولی نداشت.  تصمیم یک ساعت پیشش چنان سوراخی تو مغزم ایجاد کرده بود که چیزهای اینچنینی به نظر بچگانه می‌آمد. چهار روزی که به زور و تازه با دو روز تعطیلی وسطش در آنجا گذرانده بودم، اندازه چهار ماه پر فشار گذشته بود و تصمیمی هم که گرفتم، انگار شش ماه دیگر بر آن فشار اضافه کرد.


فکر می‌کردم اگر از سدره سازه فرار کنم، کم کم همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد و می‌توانم بروم که مشکل را از ریشه حل کنم؛ ولی پریشب، بعد از داستان اندازه گرفتن شعاع زمین در روز اعتدال پاییزی، وقتی فکری که درباره کوسن‌ها می‌کردم به طور کامل به رویم آمد و بیلاخ کائنات علنن کوبیده شد توی صورتم، دیگر نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همه چیز قاطی شد. دوباره همه‌ی آن تصاویر سدره سازه جلوی چشمم آمد. صحنه زنگ زدن تلفن، خاطرات به شدت اغراق شده رصد هفته گذشته‌اش که به علت نامعلومی گریه‌آور می‌شدند، لوگوی وُرد که به شدت استرس‌زا شده بود، فرایند ترسناک تبدیل ورد به پی‌دی‌اف و دوباره یاد آمدن صحنه‌‌های رصد و شبح محو آقای نوروزی که به پتک تبدیل به سرم کوبیده می‌شد. انقدر همه چیز قاطی و بی‌ربط بود که فقط توانستم بنشینم وسط اتاق و تسبیح بیندازم و زل بزنم به فرش و فرت و فرت دماغم را بالا بکشم. فکر شکست خوردن ِ همه چیز قبلن‌ها هم زیاد می‌آمد، ولی این بار به طرز خنده‌داری شدید بود. یک‌جوری بود که فقط می‌شد به‌اش خندید و سر تکان داد. این بار با بد چیزی هم ترکیب شد و اثرش جا ماند. چیزی که من بعد از سالها، تازه شش-هفت ماه پیش کشفش کردم و یک دنیا / کُره دیگری برایم به وجود آورد که پر از ذوق‌های بچگانه و سرخوشی‌های لذت‌بخش و سیری ناپذیر است. احتمالن یه‌کم ِ دیگر که بگذرد و چیزها کم کم ته نشین شوند، کافیست سرتان از افق بالاتر برود. در هوای کثافت و روشن تهران هم می‌توانید صورت فلکی‌های مختلف را ببینید که همگی تبدیل به یک قیافه‌ آشنای انیمیشنی می‌شوند و در کسری از ثانیه به یک راد خودحفار تغییر شکل می‌دهند و با آخرین سرعت توی مغزتان فرو می‌روند. تازه همه اینها به شرطی است که شکست افتضاح، عجیب، ترسناک و خفت‌آور سدره سازه را ندید بگیریم.


دو شکست در یک هفته برای یک نفر خیلی زیاد است. اگر در دو دنیا / کُره متفاوتش هم اتفاق بیفتد که چه بدتر. انگار از سه کُره ممکن، روی دوتایش، که در یکیش قرار بود مهندس شوم و یکی دیگر هم بعد از سالهای از زیر خاک در آمده، داغ گذاشته‌اند و فقط یکی مانده که می‌شود به‌اش پناه برد و ابراهیم هم همانجاست. لابد این ایده که تنهایی با یک موزیک پلی‌بک بروم توی کافه راک اجرا بگذارم هم شکست بدی می‌خورد و داغ سوم هم روی آخرین کُره زده و فاتحه‌ همه چیز خوانده می‌شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد