نباید بگذارید آدمها زیادی نزدیک و خطرناک شوند. اگر صبح رصدی را با هاردوایرد به خواب بروید هیچ مشکلی نیست؛ به شرطی که با فقط هاردوایرد به خواب بروید و نه آدم مربوطش. اگر هم صبحتان با خودش شروع شد و آمد ازتان خمیردندان گرفت، باز هم مهم نیست. اگر بطری آب خنک را دم غار رئیس دهنی نکرد باز هم مهم نیست.
نباید
بگذارید آدمها زیادی نزدیک و خطرناک شوند. هرچند که میدانید احتمالن در نهایت این اتفاق
میفتد و باز هم چیزی نمیماند جز یک مشت سنگر و پوکه و کوفت و جسد و چاله و بقیه
چیزهای تکراری گذشته. باز هم احتمالن در نهایت یک سری اتفاقاتی میفتد که منجر به
مسلسلکشی و دیسایپل و هیراپیرنت و انواع و اقسام دیگر رادهای خودحفار میشوند. پیشنهاد
تمرین و اجرا با میّاحی و ترکمانهای شدید و توهین آمیز مهندس غنیزادهی سده سازه
پارس و لنگ در هوا ماندن هم این وسط اضافه میشود و دوباره احساس میکنید که لب یک
پرتگاه ایستادهاید و همه چیز از همه طرف بهتان حمله میکند؛ فرقش این است که این
بار خیلی خستهتر و مریضتر از سابق هستید و از این مریضی، نگرانتر. فرقش این است
که هی سفیدی جلوی موهایتان دارد بیشتر و بدتر میشود و همچنان وقتی برای تلف کردن
ندارید. همچنان باید زودتر بجنبید. همچنان باید یک تصمیمی بگیرید و دقیقن در همین
آخری است که یک حس تنفرانگیز زجرآور ناخوشایند، به سمت سده ساز پارس هُلتان میدهد
تا شاید راه درمانی را آنجا پیدا کنید. شاید آخرین فرصت باشد اصلن. شاید قبولش با یک
تصویری شبیه قیافهی اشک آلود و ابله آدمی همراه باشد که در آینهی دستشویی
استودیو تم، زل زده به تصویر خودش و دائم فکر میکند که از پس تنشن برنمیآید؛ ولی
خب انصافن برآمد - منهای آن "کیو"ی دو ضربی که به جای چهار ضربی شمرد و
نصف یک آهنگ را در اجرای شب سوم خراب کرد. شاید از پس این هم بربیاید. شاید هم نه.
سؤال اساسی اینجاست که همه چیز یک طوری است که آدم باید از پسش بربیاید. چه میشد
همه چیز عین برنامه فوقالعاده رصد، میآمد و خوب و خوش تمام میشد و نیاز به
برآمدن از پس چیزی نبود؟ چرا نمیشود با اتفاقها همراه شد و حرکت کرد؟ چرا همیشه
همه چیز خلاف جهت است؟ خب البته که همه چیز خلاف جهت باید باشد. وگرنه که نیازی
نبود که نگذارید آدمها نزدیک و خطرناک شوند. نیازی نبود جان بکّنید و دائم مراقب
باشید که هاردوایرد را از آدمش جدا کنید. نیازی نبود این همه عملیات جانکاه انجام
دهید و انرژی صرف کنید که سرجایتان بمانید و زور بزنید که این مسر اشمیت همچنان در
حال سقوط را – که نمیدانم چرا هنوز نخورده وسط زمین- یک جوری هدایتش
کنید. همه این ها با هم، آنقدر انرژی میگیرند که یکهو یک جا آدم میبُرد و ماتحتش
را میکوبد به زمین و هیچ کار دیگر نمیکند. آدمها هرچقدر میخواهند نزدیک شوند،
تویین پدالهای کل جهان توی حلقش بکوبند، مسراشمیتها سقوط کنند، کُرههای آسفالتی
از رویش رد شوند و آخرسر اصلن مغزش به طور فیزیکی و واقعی دهان باز کند و کل هیکلش
را ببلعد و تمام شود برود. اینطوری دیگر هیچ چیز خلاف جهتی نمیماند که بخواهد از
پسش برآید. راحتِ راحت؛ همه جا سفید و آن تکهی ریلکسیشن ک.آ.ت پخش میشود.