وقتی در اثر ندیده گرفته شدن، فکرتان در مورد اتفاقات خوب از "افتادن" به "نیفتادن" تغییر میکند، به هر کوفتی چنگ میزنید که دیده شوید و غافل از اینکه همهشان عین آن سنگ / آجرهای مرحلهی ترسناک علاءالدین هستند که به محض اینکه میخواستید رویشان بپرید و بالا بروید، توی دیوار فرو میرفتند.
خوب که به این اتفاق فکر کنید، خندهتان میگیرد از اینکه این همه آدم به طور همزمان و از پیش برنامه ریزی شده، همگی داخل دیوار فرو میروند و نامرئی میشوند و با طیفنما هم نمیشود پیدایشان کرد! آخر واددفاک؟! چطور میشود که اینطور میشود؟ چهتان میشود مگر؟ حتمن باید آدم را به ایمان آوردن به کورس/کارس "مایفرندآومیزِری" وادار کنید؟ اینکه آدم دلش برای خودش بسوزد اتفاق جالبی نیست؛ انقدر تعداد آدمها فرد بوده که آخر سر مجبور میشود خودش به خودش ترحم کند که البته از سوی دیگر، نهایت ضعف آدم را میرساند که به راحتی قابل ربط و تبدیل به انواع و اقسام ضعفها و ناقص الخلقه بودنها و هزار چیز دیگر است. مثل همیشه، ربط دهید و زنجیر را پس از کامل کردن مقفول کنید که خیالتان از باز نشدنش راحت باشد و تا مدتی هرگونه تلاشی برای باز کردن زنجیر با قفل مواجه شود. بعد، هر موقع که به کورس/کارس مایفرندآومیزِری ایمان آوردید، اگر خواستید شاید بتوانید به فکر باز کردن قفل باشید. بعدش هم دیگر در مورد توقعتان چیزی نمیشنوید و اصلن لازم نیست پایینش بیاورید.