یک نوع هدر دادن زندگی هم اینطوری است که "به جای اینکه با کامپیوتر مشغول برنامه ریزی با پریماورا و ام.اس.پراجکت باشیم، به هارد متالیکا گوش دهیم و از این چیزها نگاه کنیم" و در کف پترنهای خیلی خلاقانه و شعور بالا و سلیقهی فوقالعادهی آکیلس پریستر باشیم و ریتمی که سر اَتروی کالربلایند میزند؛ یا اینکه خیره شویم به حرکات دست جیم رایلی و ببینیم که بهبه، چه تاچ خوبی دارد و چقدر تمیز میزند و استیکش تا سرش میآید بالا. فقط هم ببینیم و تحسین کنیم بدون اینکه هیچ اقدامی در موردشان انجام دهیم. در کنار اینها هم خودمان را با یک سری چیزهای بیارزش و کاملن بیفایده سرگرم کنیم و تصاویری بسازیم که هرگز وجود نداشتهاند و نخواهند داشت و این بدترین قسمت ماجراست. شما چیزهایی ببینید و چیزهایی بخواهید که به طور واقعی قابل موجود شدن نیستند و هرگز بهشان نمیرسید. بعد که نمیرسید، خب ناامید و بی انگیزه میشوید و کار میکشد به همینجا که میبینید؛ همه چیز فقط در حد فکرهای آزاردهنده باقی میماند. کوچکترین تغییر و کم اثرترین محرکهای فکری، عین یک چکش پیکور میفتند توی مغز آدم و تمام رسوبها را به هم میریزند. چه کاریست خب؛ بگذارید رسوبها بمانند. بگذارید آنقدر بمانند که تبدیل به آسفالت شوند و مسراشمیت و ملخ و افتادن از بالای دره و فلان و باقی قضایا که از تکرار مکرّرات خودداری میکنم. "آتوِی" توی فیلم "گرِی" میگفت که مرگ آهسته به سمتت میخزد و فرا میگیردت. اگر نخواهیم بحث را به کریپینگ دث و آلبوم "سوار بر آذرخش" منحرف کنیم، بله واقعن مرگ آهسته میخزد و طوری درونت رسوب میکند که چکش پیکور که سهل است؛ تیربار هم ببندند رویش از جایش تکان نمیخورد. کم کم رسوبها میروند توی خون و آن را خیلی غلیظ میکنند و آدم هی افسردهتر و سنگینتر و گیجتر و خوابآلودتر میشود تا اینکه یک روز احتمالن دیگر بیدار نمیشود. یک سکتهی شدیدی میکند و خواب به خواب میرود انشاللاه. پس بهتر است همان یک ذره فکر آزاردهنده را هم دور بریزد و گه خوری بقیه را تحسین کند که روی شش-هشت (یا تریپلت یا هر کوفتی از این خانواده که صدای شش تایی میدهد) ریتم چهار-چهار میزنند یا پارادیدلهای اینورت شده را خیلی قشنگ و حساب شده به کار میبرند یا استیکشان تا ناکجا آباد میرود بالا. فکر کردن خالی که فایدهای ندارد، عمل هم که نمیتوان کرد. باید رفت و حالش را برد از این چیزها تا هنگامی که ناپدید شود.