بلاگفا ترکمان زده، ولی من تسلیم نمیشوم. این یکی همه جا باید باشد. توی گور هم با خودم میبرم.
منقول(!) از 93/5/23:
"پرواز من در یک شب ِ 22 مرداد که شب شانزده-هفده یک ماه قمری است، است. احتمالن به مقصد آلمان.
داستان از بخش ریلکسیشن کانت آو توسکانی شروع میشود.
صندلیم را –که قطعن کنار پنجره و یحتمل روی بال است- پیدا میکنم و مینشینم.
بیرون را نگاه میکنم چند ماشین مؤژَّر در رفت و آمد هستند و نوک دم هواپیمای بغلی
هم چشمک میزند. همهی چیزهایی که میبینم را میبلعم انگار. مثلن سمند آژیردار.
یا یک پرایدی که روی درهایش از این چسبهای شطرنجی چسباندهاند. مطمئن نیستم که
دلم برای همهی اینها تنگ نشود.
اول تصویر تمام آنهایی که قبل از من رفتند جلوی چشمم میآید. تمام خاطرات تک تک
زنده میشوند و من بغضم میگیرد. بعدش احتمالن یاد کسانی میفتم که هنوز هستند و من
دارم از پیششان میروم. تا آخر عمر یک عذرخواهی بهشان بدهکار خواهم بود. آخ آخ،
مخصوصن به داتم. یاد داتم که میفتم دیگر تقریبن گریهام میگیرد. تنها بخشی از
زندگیم بود که احساس میکردم تویش مؤثرم شاید یه کم. همهی اینها را میگذارم و میروم؛
ولی خب اینطور انتخاب کردهام. میروم به یک جایی که فکر میکنم اعتماد به نفسم
برای زندگی کردن بیشتر است. جایی که فکر میکنم میشود استانداردتر زندگی کرد.
جایی که فکر میکنم میتوانم کارهایی را که اینجا نمیتوانم بکنم، بکنم.
در 14:19 کانت آو توسکانی، هواپیما کم کم آمادهی پرواز میشود. نکات ایمنی یاد آوری میشوند، مهماندارها آبنبات تعارف و چک میکنند که کمربندها حتمن بسته باشد. آن سیستم هم دیگر حذف شده که دو مهماندار بیایند پانتومیم بازی کنند که دو در جلو دو در در عقب و غیره. همهش یک کلیپ ضبط شده است که نشان داده میشود (البته همهی اینها برای هواپیماییهای ایران است. راستش یادم نمیآید لوفتهانزا چهطوری بود. مهم هم نیست؛ چون پرواز ایران قطعن ارزانتر است و ما را به لوفتهانزا چهکار اصلن). هواپیما آرام دنده عقب میگیرد، کمی میچرخد، میایستد و در 15:20 آهنگ، به سمت محل تـِیک آف حرکت میکند. آسفالت افتضاح است و هواپیما تکان تکان میخورد و مسافرها در جای خود نیز. در همین حین مهماندار میکروفون را برمیدارد، یک سری اطلاعات اضافه در مورد مسیر حرکت، فرودگاه مقصد، ارتفاع هواپیما، استفاده از دستشویی و غیره میدهد و توجه همه را به علامت نکشیدن سیگار در طول پرواز جلب میکند. بعد از حدود یک دقیقه، در 16:19 ک.آ.ت (و احتمالن دقیقن در همانجایی که میگوید پلیز دُنت بی افرِید) هواپیما به محل تیک آف میرسد، میایستد و به فاصلهی دو سه ثانیه، موتورهایش روشن میشوند. میترسم. هرچه جلوتر میرویم، کار از کار بیشتر میگذرد. هی هر لحظه اوضاع جدیتر و تلختر میشود. در 16:34 که اجازهی تیک آف ِ هواپیما داده میشود و آرام روی باند راه میفتد، احتمالن برای بار دوم بغضم میترکد و از درون شروع به چنگ زدن خودم میکنم. ساختمان سالن انتظار فرودگاه را میبینم و به این فکر میکنم که آیا پدر و مادرم به خانه رفتهاند یا هنوز آنجا هستند. بعد به خودم میگویم احمق خب معلوم است که رفتهاند. بعد دوباره گریهام میگیرد. ولی خب من اینطور انتخاب کردهام. شاید بهتر باشد.
شتاب هواپیما هر لحظه بیشتر میشود و من بیشتر میچسبم به صندلی. هربار که سوار هواپیما میشدم، این لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود. هربار برایم تازگی داشت و کِیف میکردم از اینکه یک جسم n تـُـنی با این سرعت و با این سر و صداهای فوقالعاده [زیبا و هیجان انگیز] روی باند گولّه میکند و عنقریب میپرد. همیشه توی دلم میگفتم "یسسس یسسسسسسسسسس!!!" و دلم میخواست نعره بکشم از بس که هیجان زده میشدم؛ ولی اینبار یکی از وحشتناکترین لحظههای زندگیم است و همیشه خواهد ماند احتمالن. دقیقاً در دقیقهی 17 آهنگ، هواپیما از زمین کنده میشود و من دیگر واقعن هایهای میزنم زیر گریه. بغل دستیم که احتمالن یک آقا نسبتن مسن و خوشتیپ است، به خواندن روزنامه ادامه میدهد و وقعی نمینهد. دستش درد نکند؛ بهترین کار را میکند. دیگر واقعن برگشتی در کار نیست؛ حتا اگر الآن هم خودم را بزنم به تشنج و بیفتم کف هواپیما و شروع به لرزیدن کنم و از دهانم کف و خون هم بیاید، برگشتی در کار نیست. من میروم که به قول خودم زندگیم را ریست کنم. جیش کن توی همهی بیست و اندی سال گذشته. جیش کن توی زبانت، فرهنگت، خانوادهات، سازت، درست، کوفتت و زهرمارت. انگار یک بـِـرِتایی چیزی گذاشته بودند روی کلّه ات و میگفتند زودباش همین را انتخاب کن.
من چمیدانم هواپیما از چه مسیری میرود آلمان. جغرافیایم هم
که ریده است. ولی هر از گوری که میرود، در 17:31 یک دور اساسی میزند و من کل تهران را میبینم
یک دفعه. قفل میکنم یک دفعه. زبان مبان و همه چیز بسته میشود. اصلن زبانم در
دهان ِ باز، بسته است. دقیقن همان صحنهای است که دیشب از بالای ولنجک دیدم. فقط
به شهر و همهی چراغهایش نگاه میکنم. دلم میخواهد بغلش کنم و زاااررر بزنم
رویش. یک حس وحشتناک بدی دارم از اینکه دوستهایم را، داتم را، سازم را، خانه و
زندگی را، پدر و مادر را و کلّن تمام آنهایی که در زندگیم نقش داشتند را ول کردم و
رفتم؛ از طرف دیگر هم یک حس خوبی ته دلم را قلقلک میدهد. زندگی جدید، آدمهای
جدید، ماشینهای جدید، اتفاقات جدید و غیره. شاید آنجا بشود بهتر شد، شاید آنجا
بتوان یک نوازندهی خیلی خوبی شد، شاید آنجا بشود یک مهندس خیلی خوبی شد، شاید هم
نشود. چمیدانم. همینش هیجان انگیز است و کَکی است در تمبان. تا آدم نرود و نبیند،
آرام نمیشود. هرچه هم بقیه بگویند بد است، اَخ است، بروی چه کار، چه گهی میخوری،
زندگیت را ریست میکنی و اینها.
در همین فکرها، کانت آو توسکانی تمام و هواپیما از تهران رد میشود و همه جا
تاریک. مهماندار یک لیوان آب برایم میآورد و میپرسد که حالم خوب است یا نه. ناخودآگاه
میخندم و تشکر میکنم و میگویم که بله، خوب هستم. در آن لحظه آنقدر احساساتی
هستم که میتوانم فورن با مهماندار ازدواج کنم.
آب را میخورم و نفسم جا میآید. اشکهایم را پاک میکنم و تا چند دقیقه به هیچ چیز گوش نمیدهم. یک لبخند ژکوندوار میزنم و فقط سعی میکنم به بخش خوشایند قضیه فکر کنم. یک بار دیگر از 17:30 کانت آو توسکانی پلـِـی و اینبار با آن حس ژکوندوار به آهنگ گوش میکنم. تمام خاطرات بیست و اندی سال گذشته با سرعت از جلوی چشمم رد میشوند و با آخرین ضرب پورتنوی، دوربینی که از چشم سبز عمو فرشید بیرون آمده بود، داخل چشم قهوهای/عسلی/گهیم میرود و تصویر به سفیدی میگراید."