بک تو دِ فرانت

  انفجار یکهویی است دیگر؛ اگر قرار بود از قبل معلوم باشد که اسمش دیگر انفجار نبود. هر لحظه ممکن است رخ دهد. حتا وقتی به پاترلینی گوش می‌دهید و با عینک آفتابی و چشم بسته به سقف خیره می‌شوید. چه بسا احتمالش در این حالت خیلی بیشتر باشد. ضمنن حروف را تار می‌بینم؛ غلطهای تایپی بنده را پذیرا باشید. باشد که به تایپ اشتباه کلمات بی ادبی به جای کلمات اصلی منجر نشود.


  از اول اولش اگر قرار باشد بگوییم، یک طورهایی از فوت عزیز شروع شد. حنا قبل‌تر. عزیز فوت کرد، همان روزش با حال خرابی به دماوند رفتیم و در و دیوار و همه جا، شکل همه‌‌ی آدم‌هایی شده بود که در سیزده به درها دور هم جمع می‌شدند. خودش به تنهایی سوهان روح بزرگی است.

  هفت عزیز دقیقن منطبق شد با همان پنجشنبه‌ی آخر سالی که دایی‌ها برای پدربزرگم به شمال می‌روند و داستان‌هایی که به طور تقریبن مفصل در "نیو جنریشن آو بیبالز" توضیح داده شدند.

سال نو که آنطور با خفت و حال مزخرف شروع شد. هیچکس حتا حال نداشت لباسش را عوض کند. یک تبریک خیلی آبکی و از سر باز کنی‌ای به هم گفتیم و با سرعت هرچه تمام‌تر رفتند که بخوابند. به هیچکس هم زنگ نزدند که تبریک بگویند. خیلی عجیب بود. در عوض خب من که تلاش در باشعور جلوه کردن داشتم، به فامیل‌های نزدیک زنگ زدم و صحبت کردیم و خوشحال شدیم. فردایش که رفتیم دماوند برای عید اول و این داستان‌ها. کلی حال گیری (گافه دیگه...درست می‌بینم؟) بود که همه ناراحت بودند و از قضای روزگار زن دایی جون هم دم مرگ بود با آن حال نزار و رنگ زرد. سال نویی که اینجور با غم و غصه و لباس مشکی شروع شود دیگر تا تهش معلوم است.

  تنها قسمت خوب عید، بابل بود که هم فال بود هم تماشا. هم روی مستند باد کار کردیم و خوشحال شدیم، هم اینکه کلی خوش گذشت. طوری که نزدیک بود کلن برنگردیم. هی به بهانه‌های مختلف از جمله برداشته نشدن گوشی توسط آقا هرمز، تعطیلی بلیت فروشی در ساعت 9 شب، جا نداشتن ماشین آقا هرمز (پس از پاسخگویی گوشی البته) و چند دلیل خزعبل دیگر – که اگر پیش می‌رفت احتمالن به خراب بودن اگزوز ماشین آقا هرمز، فرد یا زوج بودن روز حرکت، شوم بودن حرکت به سمت تهران در عید و... منجر می‌شد- سه روز دیرتر از موعد برگشتیم؛ آن هم چه برگشتنی. تمام اتوبوس‌ها و خطی‌ها و راننده‌های میدان اصلی شهر را بیخیال شده، گشتیم و گشتیم و یکی از وحشی‌ترین راننده‌های بابل را پیدا کردیم. نسخه‌ی مرگ من و پوریا را نوشته و امضا شده در جیبش (ب داره دیگه....درست می‌بینم؟) داشت و نذر کرده بود ما را پرت کند وسط دره. یک جوری می‌رفت که انگار خواهر و مادر تمام کاپ‌های فرمول وان را بلعیده و حالا آمده در خط تهران-بابل کار می‌کند. من و پوریا هر از گاهی آخرین نگاه را به هم می‌انداختیم و در دل اشهد می‌گفتیم. ولی با تمام این اوصاف، سالم رسیدیم متآسفانه.  من هم به روی خودم نیاوردم که گفته بودم احتمال دارد هشتم بروم کارگاه. آن را هم پیچاندم و بقیه عید را سعی کردم خوش بگذرانم که خب چندان هم ناموفق نبودم.

  بعد از تعطیلی‌ها –دقیق یادم نیست- زن دایی جون فوت کرد. دوباره شبیه همان بساط روز عید برپا شد و همه فرت فرت کنان در خانه‌ی دایی جون و سپس در رستوران و بعد هم در مسجد، دور هم جمع شدند. دایی جون هم خم به ابرویش نمی‌آورد؛ احتمالن در طول زندگی‌اش انقدر خم به ابرویش آمده بود که فوت مادر و سپس هم زنش، آنقدرها هم چیز وحشتناکی  نباشد که نتواند باهایش کنار بیاید.

  اتفاقات ریز و درشت همینطور پشت سر هم می‌افتادند و مغز مریض من هم همچنان به قوت خودش پابرجا بود. باز هم یک سری کارهایی که نباید، می‌کردم و یک سری کارهایی که باید، نمی‌کردم و اوضاع به تدریج وخیم‌تر و کنترل مغزم از دستم خارج‌تر می‌شد. شبیه همان حرکاتی که با Aerials و دم کنکور پشت به در اتاقم انجام می‌دادم را تکرار می‌‌کردم؛ بدون آنکه حالم دست خودم باشد. همه‌ی اینها باعث می‌شد که من بخواهم با این مستر اشمیت کوفتی، برای بار شونصدم به سمت زمین شیرجه بزنم و بکوبمش وسط همان استیجی که اند آو دِ لاین رویش دارد اجرا می‌شود. منتها این بار خیلی خیلی کمتر شوخی بردار بود. یک سری پارامترهای جدیدی به قبلی‌ها اضافه شده بود از جمله تصمیم گیری برای آینده‌ی زندگیم که اولین بار بود باهایش رو به رو می‌شدم و مطلقن در مقابلش هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یک سری وسواس‌های خیلی احمقانه هم به داستان اضافه شده بود که نمی‌دانم از کجا آمده و کلن دیگر بگذارید زیاد در موردش صحبت نکنم و شخصیت نداشته‌ام را بیشتر از این نبرم زیر سؤال. از زیر سؤال که دیگر گذشته؛ دارد می‌رود زیر علامت تعجب.

  رسید به سومین نواختن در طول  و داستان‌های مرتبطش که در "نواختن در طول ِ" در موردش صحبت نمودم.

الآن هم همانطور که واضح است، با چشمانی نیمه بینا مشغول ثبت ترشحات حال به هم زن مغزیم هستم. صبح تا شب عین جسد روی تخت میفتم و منتظر زمان قطره ریختن می‌شوم. شب‌ها هم به زور خودم را بیدار نگه می‌دارم تا قطره را بریزم و تـِپ، بیفتم کپه‌ام را بگذارم. در این چند روز، سخت به این نتیجه رسیدم که پلی لیست شدیداً مزخرف و حوصله سربری دارم. ضمنن به این هم فکر می‌کنم که چه گهی (سرکش داره دیگه...درست می‌بینم؟) بود خوردم که چش ِ کورم را عمل کنم. این همه بدبختی و رذالت، آخرش هم اگر شانس ماست که می‌آیند می‌گویند اهکی، لیزر نموده‌ای؟ تشریف ببر سربازی! و آنجاست که دیگر حقیقتن مسلسل را حول محور عمودی می‌چرخانم.

 

  بی کیفیت بود، ولی لازم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد