بیست و چهار قاف و بقیه مهمان‌ها

بیرون برف می‌آید. مهمان‌ها چند دقیقه پیش رفته‌اند. جز روشنایی بخاری هیزمی و چند شمعی که روی میز می‌سوزد، نور دیگری نیست که دیوارها و کف چوبی خانه را روشن کند. میزبان پشت میز می‌نشیند، نوشیدنی برای خودش می‌ریزد و پس از چند دقیقه‌ای که از رفتنِ مهمان‌ها گذشته، هنوز لبخند بر لب دارد. تلاش می‌کند با مرور سریع خاطرات مهمانی بر سرما و سکوت خانه غلبه کند، ولی لبخندش دیگر بیشتر از این کش نمی‌آید و محو می‌شود. حالا که جمعیتی در خانه نیست، هوا سردتر می‌شود و فقط دور شمع‌ها و آتش بخاری که حدود یک متر فاصله دارد کمی قابل تحمل است. میزبان ذره ذره نوشیدنی را می‌نوشد و به رقص شعله شمع خیره می‌شود.

دلش می‌خواهد در را باز کند و تا هنوز همه دور نشده‌اند، فریاد بزند و دوباره دعوتشان کند. دلش می‌خواهد جزییات خانه را نشانشان بدهد. می‌خواهد با تک‌تکشان بنشیند، ساعت‌ها حرف بزند، آرشیو نوشت‌افزارهایش را نشان بدهد، سولوی دیو وکل در جاست گروو می را تحلیل کند، از فینیش زیبای سلکت استودیو بگوید، از حماقتش‌هایش تعریف کند که احتمالاً باعث تخریب شخصیت خودش می‌شود، جاهای تاریک و مخفی خانه را نشان دهد، ترس‌هایش را تعریف کند و وقتی در نهایت همه با دهان باز از تعجب نگاهش می‌کنند، نوشیدنی مسموش را سر بکشد و با لبخندی عمیق میز را ترک کند. بعد به اتاق خواب برود، در تختش فرو برود، لای تشک و لحاف سنگین و یخ غرق شود و به خواب ابدی برود.

شمع خاموش شده را دوباره روشن می‌کند. می‌تواند خوشحال باشد از اینکه هنوز اجازه دارد به‌اش دست بزند. می‌تواند قربان صدقۀ صدای گرفته‌اش برود. می‌تواند در صورت پسر کوچکترش، چهره پدرش را ببیند. می‌تواند بیست سال بعدِ پسربزرگترش را تجسم کند و باز در این فکر غرق شود که شاید روزی او هم عمو شود و به یک "دستیار شعبده‌باز" نیاز داشته باشد. دوست دارد فکر کند در ذهن او هم همینطوری است. در ذهن او هم جایش فرق دارد. وقتی به خال موی پشت سر اشاره می‌کند، وقتی هنوز خواب خنده‌دار و مسخرۀ سال‌ها پیش را یادش است، دوست دارد کمی بیشتر مطمئن شود که در ذهن او هم همینطوری است.

احتمالاً مهمان‌ها دورتر شده و بازگرداندنشان سخت‌تر شده است. ولی دلش می‌خواهد در را باز کند و همه را دوباره دعوت کند. دلش می‌خواهد جایگاه تک‌تکشان را با دقت توضیح دهد و بگوید که همه را یادش است و دوست دارد که همه را دوست داشته باشد. دوست دارد بگوید که زیر جلد مسخره و احمقش، هیولایی سیاه هست و پشت هیولا، همستری خاکی‌رنگ که احتمالاً در نهایت بر اثر اضطراب، وِت‌تِیل می‌گیرد و می‌میرد. بعدش نه هیولایی می‌ماند و نه پوسته‌ای احمق.

 

 

راستی

شاید یک قسمت دیگر به انسبانجومدرخانه اضافه و بعدش این فصل را تمام کنم. انگار آنطور که باید و شاید جواب نداد و کیفیت چندانی هم نداشت. ولی همچنان امیدوارم که فصل سومی هم در راه باشد.

مرسی از ریسیو بابت عنوان.

نظرات 2 + ارسال نظر
اریانا سه‌شنبه 20 دی 1401 ساعت 10:34

اینقد خوب منویسی زوایا رو توصیف میکنی، ادم میبینه پستا رو، برای همه پستای بالاترم میگم اینو، اینجا میگم که اینو هم بگم، اره امیدوارم فصل سومم داشته باشه و مرسی بابتش.

ای بابا چوبکاری نفرمایید هی همش!
مرسی مرسی نظر لطفتونه

خواهش می‌کنم. امیدوارم بعدیش بهتر بشه.

ریسیو چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت 20:42

تنها راه فرار از سکوت بعد هر مهمونی، برنامه‌ریزی برای مهمونی بعدیه:)))
عنوان هم که با نمک و خلاقیت افزوده خودتون گیرا شده. :گل آفتابگردون واقعا زرد

قشنگ بود، حتماً برنامه رو می‌چینیم. بعدشم می‌پریم تو خیابون همه همدیگه رو بغل می‌کنیم! :))
اختیار دارید.
مرسی از گل خیلی زردتون. :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد