یکی از چیزهایی که همیشه من را به فکر وامیداشته و عمیق و رقیقم میکرده، فکر کردن دربارۀ "چیزهایی که دیگه نیستن" بوده است. شاید همین ارتباط شدید با گذشته و خاطرات باشد که نمیگذارد رو به جلو حرکت کنم و همیشه یک حال کرختی و انفعال در مقابل انواع تغییرات داشته باشم. مثلاً خیالپردازی دربارۀ عکس دانشآموزانی که در ویژهنامه مرداد سال 76 اکباتان چاپ شده، تا بیبالان رفته و دوباره سر از خانۀ ما –که حالا دیگر اکباتان نیست- درآورده، میتواند ساعتها طول بکشد؛ بدتر آنکه در تلاش برای یافتن کاغذی برای تخلیۀ این خزعبلات، به کپی کتاب استاتیک یا فرمهای مرتبط با کبک کانادا برسیم که هر دو متعلق به آدمها و زمانهایی هستند که دیگر وجود ندارند.
شاید فکر کردن به این حجم و عمق "چیزهایی که دیگه نیستن" محصول مکالمات امروز در دفتر باشد و اشاره به تاروت، پیشبینی رفتن او با چشم خودش و نبودن یکی از محکمترین ستونهای داستان. به حجم اطلاعات، افکار و تجربیاتی فکر میکنم که به هیچکس نگفته و با خودش برده و این سوال تا آخر عمر من را اذیت میکند که "اگه خودش نمیخواسته بره چی؟ اگه میخواسته بره چی؟" که دومی فقط برای تسکین اولی است. از نبودن بقیۀ آدمها و چیزها میترسم. از حجم اطلاعات و حرفهای ناگفتهای که با خودشان میبرند. هرچند که یک راه مقابله این است که خیلی ماتریالیستی به قضیه نگاه کنیم و عین مرگ هر جانداری در نظر بگیریم، اما من یکی هیچوقت نمیتوانم با جای "چیزهایی که دیگه نیستن" کنار بیایم. میخواهد آدم باشد، اتفاق باشد یا خاطره. من همیشه دوست داشتهام همهچیز ساکن و سرجایش باشد. شاید اگر اینطور بود، شاید اگر همۀ آنها که به هر شکلی به جایی در زمین یا آسمانها رفتهاند برمیگشتند، اینجا جای بهتری برای زندگی بود و من هم به تغییر جایم فکر نمیکردم و خودم تبدیل به یکی از "چیزهایی که دیگه نیستن" نمیشدم.
هنرمند سلام...
هفته جهانی نجومه و به یادتم.
هر جا هستی عشق کنی با ستاره ها...
الهی که من تیکه تیکه بشم! :))
قربونتون بریم که همیشه یاد ما هستین! ما هم خیلی یاد شما هستیم به خدا، فقط اینجا زیاد نمیایم.
میدونیم که یه کامنتی هم گذاشتیم و در رفتیم. انقدر ازش گذشت که گم شد و اصن نمیدونیم کجا باید دنبالش بگردیم.
خیلی ارادت داریم. ایشالا یه بار با هم عشق کنیم با ستاره ها :)))
باید واقعیت زندگی را پذیرفت.
تکبیر
سخن بزرگان.
این فقط بقیه چیزها و آدمها نیستن که میرن و دیگه نیستن. متاسفانه خودمون شاید پیش از خیلی از اون آدمها و چیزها میریم.
اون میل به ثبات و سکون هم فکر میکنم توی همه باشه. توی من که خیلی شدیده یعنی. باید پذیرفت و رفت فقط. قبل از اینکه بقیه برن باید رفت شاید! لااقل دردش کمتره.
هیچوقت فکر نمیکردم بعد از دو ماه و نیم بیام جواب بدم. :))
درسته. حس سکون و ثباته فکر میکنم کم و زیاد داره برای آدما مختلف.
نمیدونم درستش اینه که ما زودتر بریم یا نه؛ ولی واقعاً دردش کمتره.