مثال نقض قانون انتخاب طبیعی داروین

چهرۀ ندیده‌اش را احتمالاً هرگز فراموش نمی‌کنم. عین پوسترها بود. با لباس و ماسکی مشکی، روی بلندی جدول وسط خیابان ایستاده بود. دست راستش، شال مشکی‌اش را صاف در هوا نگه داشته بود. چند نفر در پیاده رو نگاهش می‌کردند.

اجرای مسترآوپاپتز اسکات دیویس را خفه کردم. یواش یواش عضلات شکمم منقبض شد و رو به جلو خم شدم. زانوهایم صاف نمی‌شد. دولادولا راه می‌رفتم. عضلات دست چپم منقبض شد و ساعدم بالا آمد. انگشتانم طوری حرکت می‌کرد انگار دارم تایپ می‌کنم یا چیزی می‌نویسم. گاهی هم ناخودآگاه چنگ ریزی به تی‌شرتم می‌زدم. دستم بی‌دلیل روی جایی که معدۀ در حال سوزش قرار دارد، حرکت می‌کرد. دهانم خشک شد و به نفس‌نفس شدیدی افتادم.

هیچ کاری نتوانستم بکنم. مغزم با چنان سرعتی کار می‌کرد و کنترل کل بدنم را به‌دست گرفته بود که از تعجب چشم‌هایم گرد شده بود و پلک نمی‌زدم. فهمیدم که فقط درون‌ریزی و خفه شدن را خوب بلدم؛ نه هیچ کار دیگر. حتی گریه‌ام هم نمی‌آمد و نمی‌آید و این بدترین قسمت ماجراست. شاید تمام این‌ها هم حقه‌های کثیف و نفرت‌انگیز مغزم باشد برای قابل‌تحمل‌کردن عذاب وجدانم. مسأله شجاعت یا نترسیدن یا هر کلمه دیگری که دوست دارید نیست. مسأله تمام موانع ذهنی است که لابد در ژنتیک ثبت شده که جلوی رفتار را می‌گیرد. حداقل در مورد خودم مطمئن شدم که لال شدن و حمله عصبی در زمان بحران‌ها و مشکلات (بخوانید فرار)، تنها راه حلم است.

هرچند از امشب از شدت نفرت و خشم، خودم را دور انداختم و هرکاری مطلقاً هر کاری، هر عملی، در هر بخشی از زندگی - بعد از این بی‌ارزش می‌نماید، امیدوارم لااقل قدرت این را داشته باشم که تا اطلاع ثانوی خفه شوم و خفه باقی بمانم. نمی‌دانم کجای طبیعت کجای من را انتخاب کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
ماهی دوشنبه 16 آبان 1401 ساعت 23:05

اوهوم متوجم، فقط گاهی برامون بنویسی اینجا ما خوشحال میشم :)

ای بابا، چوبکاری می‌فرمایین!
چشم، سعی می‌کنم حلش کنم برای خودم. D:

ماهی یکشنبه 15 آبان 1401 ساعت 17:45

«انقلاب فیگوراتیو زنانه»
از زبون یه زن که اون اوایل تو اعتراضات یه شهر کوچیک شرکت کرده بود خوندم که چقدر دقیق و پراحساس توصیف کرده بود حس خودش رو. واقعا تکان دهنده بود این تجربه آزاد شدن بدن‌ها. مخصوصا این جمله‌ش منو خیلی متأثر کرد:
«زاییدن بدن‌هایی که یک عمر حامل‌ش بودیم»
مسلما برای کسانی که شاهد این تجربه هستند هم جدید و متفاوته. چیز برای کشف کردن زیاد داره.
اینه لینکش:
https://harasswatch.com/news/2049/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D8%AE%D9%88%D8%AF

مرسی مرسی.
هرچند که با کلّیت نوع تحلیلش یه‌کم مشکل داشتم(!)، ولی دیدگاه و تجربیاتش جالب بود واقعاً. نمی‌دونم می‌تونم به وضعیت و موقعیت خودم هم تعمیمش بدم یا نه؛ ولی همچنان به نظرم کار درستی نیست.
کلماتی که نوشتم، شدت سنگینی و انزجار اون شرایطو نمی‌تونه توصیف کنه و همچنان باید خط یکی مونده به آخر رو اجرا کنم.

Morgana یکشنبه 24 مهر 1401 ساعت 19:41

این داستان: من نوشتم چون تو نوشتی.

اگه فکر می‌کنی سکوتت و تحولات درونیت به معنی انفعاله و در انتها خودت رو از معادله‌ها حذف میکنی چون دوست نداری اینطور باشی، باید بگم که سخت در اشتباهی.
همه‌مون دست همدیگه رو گرفتیم وسط این مهلکه. تو عضلاتت منقبض می‌شن و حالت تهوع بهت دست می‌ده، تکتم پاهاشو محکم‌تر می‌کوبه زمین و دستاش می‌لرزن، من نفس نمی‌تونم بکشم و بغض خفه‌م می‌کنه، بقیه دوستامون هم عین عمو زنجیرباف دستامون رو محکم گرفتن و بالاخره یکی‌مون، لباس و ماسک مشکی پوشیده و رفته بالا و دلش به بودن ما خوشه. اینا هر چیزی که باشن انفعال نیستن.
مثال همیشگی چرخ‌دنده‌های خودت یادت بیاد. همه‌مون چرخ‌دنده‌ایم الان.
حرف‌هات، سکوتت در مواقع شوکه شدن و بحران حتی، مهم‌تر از همه بودنت و حضورت در هر حال و با هر میزان اِبرازی که ژنتیک‌ت تعیین کرده ، جرئت می‌ده. به من که بنویسم حرفامو. به تکتم که مدارا کردن‌های همیشگی‌شو بذاره کنار و دوستی‌هاشو غربال کنه. به نهال که غم‌ش رو بنویسه و به بقیه‌ای که بهت نگاه می‌کنن.

نمی‌دونم می‌تونم باهات موافق باشم یا نه.
هرچند چند ساعت بعد از اون داستان، آماده شدم و رفتم که بُرده/سربه‌نیست بشم، ولی بازم هنوز فکر می‌کنم باید دهنمو ببندم.
ولی مرسی که انقدر قشنگ دیقت و تحلیل کردی.

ریسیو چهارشنبه 20 مهر 1401 ساعت 19:43

سخت نگیر، ایشالا دفعه بعد :))

خیلی دلگرم شدم
مرسی :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد