خیلی بهاش فکر میکردم. آنقدر زیاد که باورم شده بود که نمیشود. اوایل فکر کردن بهاش جالب و بامزه بود، ولی بعد کمکم مضحک شد. ولی یک دفعه اتفاق افتاد. یکهو دیدم پشت یک ست سفید بد کوک و زهوار در رفته که فنر اسنرش با نخ محکم شده بود، نشستهام و در حالی که به پیادهروی عریض، ساختمان خیلی قشنگ روبهرو، درختهای پربرگی که یادآور ولیعصر خودمان بودند و چند نفری که روی نیمکت جلویم نشسته بودند چشم دوخته بودم، مشغول نواختن اسموکآندِواتری بودم که زمانی یک بخشش را با گروه گیربکس ِ صادقپور اینها تمرین میکردیم؛ ولی اینبار کنار یک آدم کاملن غریبه به اسم باچی بودم.
توصیفش کار بیهوده و بهدردنخوری است. یک جوریست که انگار این هم باید فقط بسته بندی شود و برود کنار بیست و پنج اکتبر تکرار نشدنی. صرفن نوشتم که اگر این هم به بلای سفرنامه تنشن گرفتار شد، لااقل این بخشش سالم بماند.