سایموثوآ بیوقفه بهطرف زنگوله حمله میکرد و پسرک هر بار جا خالی میداد. سایموثوآ با چنان شدتی گردنش را دراز کرد که زیر دستش زد و زنگوله پرت شد؛ در حالی که مخلوطی از سابراکادابرا، تیلدیاِند و آهنگهای مبهم و غیرقابل تشخیص دیگر پخش میشد. همه چیز اسلوموشن شد: سایموثوآ که در تلاش برای بلعیدن زنگوله در یک سانتی دهانش بود، حرکت پرتابی زنگوله که از سایموثوآ دور میشد و نگاه پسرک که زنگوله را تا افتادنش در برفها دنبال کرد.
زنگوله پرواز کرد و به جلو پرتاب شد. خیلی جلوتر از آنها. نورش کمسو شد و آخر سر جایی در برفها خاموش شد. نور و گرمایی که از زنگوله پخش میشد، حالا یکباره قطع شد و پسرک دوباره احساس ترس، تنهایی و سرما کرد. دلش میخواست سایموثوآ را از ریشۀ مغزش جدا کند، اما خشمش کافی نبود تا زور لازم را برای اینکار ایجاد کند. برای بار هزارم فکر کرد که تنها راه پیروز شدن بر این موجود چندشآور و لزج سیاهرنگ، این است که تدریجی ضعیفش کند. همین که سایموثوآ نتوانسته بود زنگوله را ببلعد و عصبانی بود، شاید میتوانست نقطه شروعی باشد.
پسرک دستانش را با بازدمش گرم کرد و آرام بهراه افتاد. هیچ امیدی برای ادامه مسیر برایش نمانده بود، جز اینکه دوباره زنگوله را پیدا کند. میدانست جایی در مسیر افتاده، میدانست جلوتر پیدایش خواهد کرد. موجود چندشناک لزج دائم تلقین میکرد که "پیدایش نمیکنی" ، ولی پسرک اینبار از ته دلش میخواست امیدوار باشد، میخواست زنگوله پیدا شود. تمام فکر و ذکرش این بود که تا پیدا کردن دوبارۀ زنگوله، سایموثوآ را ضعیف کند. حتّی به این فکر کرد که اگر بالأخره بتواند مسیر را عوض کند، برگردد و زنگوله را بردارد و در مسیر جدید همراه خودش داشته باشدش.
هرچند که شاید تمام اینها هم بیخودی باید و سایماثوآ باز هم پیروز شود و اتفاقاتی تاریکتر از تصور بیفتد، ولی هیچ امیدی برای ادامه مسیر برایش نمانده بود، جز اینکه دوباره زنگوله را پیدا کند.