تلاش برای ارتباط عمیق با برخی –بخوانید درصد زیادی از- آدمها دقیقن مانند جان کندن زدن برای باز کردن درهای ضد سرقت آهنی شانصد قفلهای است که چهارضلعش را با بتن به چهارچوب چسباندهاند؛ ولی نمای بیرونیشان عین پنجرههای تمام قد رنگی خوشگلی است که به نظر میرسد با کوچکترین فشار انگشت باز میشوند و هوای خوب و تمیز میآید تو. خب بله، آدم هر از گاهی به این درهای پنجره نمای بسته برمیخورد و اوایل احتمالن با ملایمت و علامت سؤال کمرنگی در بالای سر/کـُرهای که تویش است، از کنارشان رد میشود و سعی میکند پاسخ توجیه کنندهای برای باز نشدنشان بیاورد و کمی خودش را قانع کند. کم کم که تعداد این پنجرهها زیاد میشود، آدم به فکر باز کردنشان میفتد و از هر عضو بدنش برای ابتدا باز کردن پنجره و سپس خرد کردن شیشهها کمک میگیرد؛ غافل از اینکه آنها درهای ضد سرقت آهنی شانصد قفلهای هستند که چهار ضلعشان را با بتن به چهارچوب چسباندهاند و شما تازه به این حقیقت پی میبرید. وقتی هم که در مییابید تمام پنجرههای رنگی و زیبای دوروبرتان از همین نوع درها هستند، احتمالن میروید که کار درست را انجام دهید و آن هم چیزی نیست جز اینکه چکش پیکور یا فرز دستی خود را از غلاف در بیاورید و شروع به خرد کردن یا بریدن قطعات بتن بکنید و در آخر هم مته بادی فرو کنید توی خود ِ در و تا رستنگاه سوراخش نمایید و بعدش هم از سوراخی که در نهایت خشونت با متهی گرد بُر روی در ایجاد کردید، بروید آنطرف در.
شاید آنطرف در هیچ چیز نباشد. شاید همه جا سفید باشد. شاید همه جا سیاه باشد. شاید اگر در را با روشهای منطقی و انسانیتر و عاقلانهتر باز میکردید، منظرهای آنطرف – هرچه که باشد- برایتان جذابتر میشد؛ چرا که برایش زحمت کشیدید و فکر کردید و با آرامش به آنطرف در رسیدید - نه با متهی گردبُر و چکش پیکور و فرز و وسایل تخریبی دیگر و لاشهی دری که نه تنها باز نشد، بلکه باز شدنش دیگر به درد نمیخورد و از اساس بیارزش شده است.
پس واقعن مهم نیست آنطرف در چه باشد. در، تا وقتی در است که بسته بودنش از جایی محافظت کند. وقتی وسطش یک سوراخ بزرگ باشد که آدم از تویش رد شود، دیگر ارزش ِ در بودنش از دست میرود و اینطرف و آنطرفش هیچ فرقی ندارند. مهم این است که شما یک در ِ پنجرهنمای ضد سرقت آهنی شانصد قفلهای که با بتن به چهارچوب چسبیده بود را شکست دادید و سوراخش کردید و ازش رد شدید. مهم همین است؛ نه اینکه آنطرف در آیا جای بهتری است یا نه یا اینکه اصلن چه در آنطرف در منتظر شما بوده است.
بله. کار درست این است که به جای مسلسل، آرپیجی در دست بگیرید و قبل از اینکه شلیک کنید، انقدر در حلق طرف مقابل فشار دهید که از پس نخاعش بزند بیرون و صدای خرخرش را بشنوید. بعد فالآوسایپلدام را پلی کنید و ماشه را چندبار پشت سر هم با قدرت بکشید که جنازه و گلوله به کیلومترها آنطرفتر روی زمینی پر از مین پرتاب شوند و از دور، پودر جسد را ببینید که پخش میشود توی هوا. بعدش هم بروید با مارتنز یک نخ روشن کنید که کار درستی است. فقط به فکر خودتان باشید که کار درستی است. تمام کارها و کمکهایی که در حق دیگران میکنید، اشتباه بزرگی بیش نیست. یاد بگیرید به قدری خودخواه باشید که هیچکس دوروبرتان نماند. زندگی بدون آدمهای زیاد دور و بر، راحتتر به نظر میرسد.