یک:
میدانستم به سرعت میگذرد. میدانستم تحمل کردن تنها کاری است که ازم بر میآید؛ حتی وقتی همه عصبیاند. وقتی پسر بزرگش داشت تعریف میکرد که بعد از جناب سرهنگ، او "محور" بوده و همه را دور هم جمع میکرده و بعد از آن اوضاع سخت میشود، فهمیدم که همه میدانند و دارند خودشان را آماده میکنند. همان پنجشنبهای که به عنوان آخرین قرار با بچهها جمع شدیم و پیامی آمد که "حالش بهم خورده" مطمئنتر شدم. فقط سوالهای اساسی این بود (و هنوزم هست) که آیا آمادگی ذهنی، کافی است؟ آیا اینکه بدانیم یک نفر به زودی ما را ترک میکند، تأثیری در کنار آمدن با نبودش دارد؟ آیا از پنج-شش سال پیش که دیگر صدایش را نشنیدیم و فقط نگاههای خستهاش را دیدیم، ما را ترک نکرده بود؟
دو:
الان که به روزهای گذشته فکر میکنم، به زجری که خودش و بچههایش کشیدند، به لحظه تحویل سال، به چهار گلی که به بهانه تولدش برای چهارتخت همان اتاق خریدیم، به شب سال نو که در نقش راننده یک بار 2 صبح و یک بار 6 صبح شیفتها را تحویل دادم و شیفت قبل را تحویل گرفتم، به قیافه بچهها که با چه وضعی از در بیمارستان خارج میشدند، به عکسهایی که برای پسر کوچکش فرستادند که در آن سر دنیا جلز و ولز میکرد، به تضاد سنگینی که بین حال و هوای سال نو و حال ما بود و به تمام لحظات سنگین و ناآشنای دیگر، احساس میکنم عادلانه نیست که تمام این سختیها نتیجه ندهد. البته که میدانم که قرار نیست چیزی عادلانه باشد. سختترین تلاشها برای محافظت و نگه داشتن یک نفر، گاهی هم جواب نمیدهد. یک آمپول در سرم، میتواند همه چیز را تمام کند و "کد بخورد؛ کد 99".
سه:
تا لحظهای که در را باز کردند و پسر بزرگ را بغل کردم، امیدوار بودم اشتباه کرده باشم. اما با شدتی که من را بغل کرد، فهمیدم همه چیز تمام شده. دیدن بغضش دردناکتر بود. سر جای همیشگیاش نشسته بود؛ همانجایی که همیشه به قول بقیهشان "بازی میکرد". همزمان داشتم به این سوال جواب میدادم که آیا خوب شد مسافرمان بلیتش را به آلمان یک ماه عقب انداخت؟ طرف دیگر مغزم مشغول پردازش تصویر بقیه اعضای خانواده بود. همهچیز ترکیب شده بود و من فقط حواسم به دم کردن چای بود. اولین و [احتمالاً] آخرین باری بود که فضا آنقدر سنگین بود. دائم با خودم تکرار میکردم بالأخره لحظهای که باید میرسید، رسید. اما مطمئن نبودم کافی باشد. مطمئن نبودم چه فکری درست است. مطمئن نبودم برای کنار آمدن باید چه کار کنم. فقط هر از گاهی فکر میکردم: بدترین تولد مال من، سختترین سال نو هم مال من.
چهار:
میدانستم به سرعت میگذرد؛ عین جرقه. فکر میکنم زیباترین یادگاریای که کسی میتواند از خودش بهجا بگذارد، جمع کردن گروهی جمعنشدنی باشد. شاید هیچوقت نمیشد و نخواهد شد که چنین ترکیبی دور هم جمع شوند. هرچند همه کمرمق بودیم، ولی پیوندمان چنان محکم بود که در آن شرایط هم میتوانستیم خوشحال و خندان باشیم. میدانستم به سرعت میگذرد و بخشی از ناراحتی جدیدم هم همین بود که چرا نباید بتوانم این جمع را برای همیشه کنار هم نگه دارم. هوا، مناظر و ترکیب آدمها چنان درخشان و حیرتانگیز بود که نگران تمام شدنش بودم. تنها چیزی که میتوانست بهمان کمک کند، همین جمع بود و بازگشت به تنهایی و شرایط معمولی زندگی، بهشدت ترسناک. در همان حال، تصور کم شدن از تعداد این جمع، تلاش برای فهمیدن غم پسر دیگرش که فقط با 6 ساعت تأخیر رسید، دیدن کنترل نداشتن دختر بزرگش روی خودش و حالاتش، فکر کردن به رفتن مسافرمان تا چند روز دیگر و سختتر شدن شرایط برای مادرش، ترس از تمامشدن همه اینها را بیشتر میکرد. نیاز داشتم چند دقیقهای به محل همیشگیام بروم و به بالا نگاه کنم. یادآوری اصناف، مهاجرت چهلتکه و مواجه شدن تدریجی با زندگی که در سالهای گذشته اتفاق افتاد و همانجا به همهشان فکر میکردم، کافی بود که منفجر شوم.
پنج:
در آن شرایط، پنچری گرفتن ماشین کاری بهشدت بیهوده و عبث بود و احساس میکردم به من ربطی ندارد. هرچند میدانستم این هم به سرعت میگذرد، ولی شاید از همین عصبانی بودم که رفتم در غسالخانه؛ انگار آنجا چیزی برای آرام شدن بود. ولی داشتند میگفتند رویش را نپوشانید و من لحظهای مکث کردم. کاش حس کنجکاویام خفه میشد. کاش قدم بعدی را برنمیداشتم. کاش آخرین تصویری که قرار بود در ذهنم ثبت شود، همان عکسها بود که با انگشتانی ورم کرده در بیدفاعترین حالت ممکن خوابیده بود.
سایهبانی نهچندان بلند روی محل دفن جناب سرهنگ زده بودند و زمین را کَنده بوند. از جایی که ایستاده بودم، صورت روبروییها پشت سایهبان پنهان شده بود و فقط دستها را میدیدم. همان موقع که آخرین بلوک سیمانی را گذاشتند و بیلشان را به خاک کنار گود زدند، دستی را دیدم که گلی را پرپر میکند و روی بلوکها میریزد. بهسرعت انگشتان کمی تپل پسر بزرگش را توانستم تشخیص دهم؛ همان که نگران بود که دیگر محوری در کار نیست.
شش:
سوای تشریفات بعدی، مهمانها و عروسی دختر همسایه که بخشیاش در حیاط ما برگزار شد، بقیهاش تکراری است؛ مثل ترس از برگشتن به زندگیای که تا چند هفته قبل جریان داشت و فراموش شدن تمام این حس و حالهای خوب و بد. سراسر این خانه بوی دلتنگی میدهد. دلتنگیهای خودش برای ما که از روی عکسهایی که قاب کرده پیداست و دلتنگی ما برای خاطرات تکرارنشدنیای که در همهجای خانه داریم. کسی چهمیداند که بر سر این خانه چه خواهد آمد. اما فکر میکنم یک نفرشان به فکر سر پا ماندن خانه است؛ با وجود تمام ایرادهایی که از کارهای آهسته و وسواسگونهاش میگیریم. احتمالاً اگر یک روز برای کسی که گل را پرپر کرد ما گل پرپر کنیم، شاید این خانه هم آرام آرام به سرنوشت باغ سلاکجان دچار شود به بیشمار مکانها و آدمهایی بپیوندد که بیسروصدا از تاریخ زمین محو شدند.
https://www.instagram.com/p/Cbp-WUMrzyy/?utm_medium=copy_link
لینک اینستاگرام اون پست وسوسه انگیزی که لینکش باز نشد :)
عه بهبه، مرسی!
آقا، ای رهگذران، کسی میتونه لینکو باز کنه؟ :))
نشستن در کنار دوست(اینجا منظور از دوست، تویی). تعریف کردن اتفاقات باورنکردنیایی که در شب تولدم رخ داد و باعث شد اون لحظه وجههی مناسبی از خودم ارائه بدم ولی صبح فرداش حتی نتونم از روی تخت بلند شم. گفتن اینکه جدیدا فکر میکنم عاشق نارنج شدم. فرت و فرت میرم نارنج آب میگیرم و بعد تا چهار روز دستام بوی نارنج میگیرن. حس میکنم شیرازم. دوست اینطور نگاه میکنه که ینی خفهشو سرم درد گرفت.
من الان فقط امیدوارم زودتر تصاویر خوب و قشنگ بیان جلوی چشمات رو بگیرن و قسمتهای قلبخراش برن اون ته مهها.
امیدوارم خیلی خیلی پولدار بشی و کلی از اون سیمبالهای سولاخ سولاخی Zildjian FX داشته باشی که دوستت(اینجا یعنی من، منِ کله گنده) بتونه بعدا ازت بدزده یکیشون رو.
من امیدوارم دیگه تولدهامون و سالهای جدیدمون اینقدر قر و قاطی نباشه که آدم نفهمه باید دقیقا چه احساسی داشته باشه و همهش فقط عمیقا شادی رو احساس کنیم.
و عاشق کارهایی که برای گذران زندگی میکنی باشی انقدر که حتی اگه هر شب خسته و کوفته خودتو میرسونی خونه، به چشم تفریح بهشون نگاه کنی.
روح عزیزانمون هم، آروم باشن. و بهشت واقعا وجود داشته باشه و همشون توی یه دشت سرسبز کنار هم نشسته باشن و تخمه بخورن و بخندن و باد خنک بهاری بهشون بخوره و آزاد و رها از هر درد و غم جسمانی و روحانی باشن. مثلا با مادربزرگ من خوش و بش کنن و بگن سلام خانوم. خوب هستین؟ مادربزرگ منم بگه سلام او و جناب سرهنگ عزیز. خوش اومدین. صفا اوردین. بذارید بهتون نشون بدم قسمتهای جالب این باغ رو. بعد، مادربزرگ من خیلی آدم شوخیه. و اونجا هی همدیگه رو بخندونن. و کلی کیف کنن با هم و یاد ما هم نیفتن اصلا که اینجا چقدر پاره شدیم :))
و هر روزِ تو هم جالبتر از دیروزت باشه.
و از اون سیمبالهای سولاخدار هم داشته باشی حتما واقعا.
سولاخ سولاخیشو دارم، فقط Zildjian نیست. ناقابله، بفرمایید. :))
آرزوی قشنگیه و منم امیدوارم اتفاق بیفته. هرچند فکر میکنم مدل زندگی هممون اونقدر عجیب غریب شده که باید از یه منظر دیگهای بهش نگاه کنیم اصلا.
تصویری که تعریف کردی خیلی قشنگه و واقعاً امیدوارم همینجوری باشه. شاید با هم یاد خاطرات سرزمین مشترکشونم بکنن اصلاً؛ چمیدونیم!
به هر حال خیلی متشکرم از ابراز همدردی و کامنت قشنگت یا مورگانا. :دی