The Hardest Part of Letting Go

اینکه با فشردن دکمه‌ی شافل ِ وینمپ اولین آهنگ لیست می‌شود دِهاردست‌پارت‌آو‌لتینگ‌گو و ماستین می‌گوید


I’ve learnd long ago,

If you love someone
You have to let it go…
Let it go…
Let it go…

چیزی شبیه این است که شما در اینترنت دنبال یک مقاله‌ای می‌گردید و تمام تیترها یا تبدیل به موارد مربوط به هواپیما می‌شود یا بسکتبال و ایرانسل و غیره. بعد از پنج-شش سال، دوباره در اتاق بغلی محلی که آن موقع‌ها هم بودید.


___________________________________


داستان از همانجا شروع می‌شود که دکتر فرخی گفت: تقریبن هیچوقت پیام بین دو نفر به طور کامل رد و بدل نمی‌شود.


تقریبن هیچگاه طرف مقابل منظوری که شما از حرف‌ها و حرکاتتان دارید را به طور کامل درک نخواهد کرد و بالعکس. یک سری اتفاقاتی این وسط میفتد که باعث به وجود آمدن همان احساسات احمقانه و مسخره و اعصاب‌خردکن ِ بچگی‌ها می‌شود که به طرز حیرت آور و اعصاب‌خرد‌کن‌تری با همان شدت و غلظت دوباره و دوباره و دوباره تکرار می‌شوند و انگار تا آخر عمر هم قرار نیست تکان بخورند و بدون ذرّه‌ای تغییر، همچنان می‌آیند که اوقات خوب و خوش آدم را به چخ ِ سگ بدهند و همچنان احساس فرد بودن ِ تعداد آدم‌ها و روی مخ بودن غیر طبیعیشان را ایجاد کنند. هیچ ربطی هم به جا، ترکیب آدم‌ها، تعدادشان و هر پارامتر دیگری که فکر کنید، ندارد. البته درستش این است که آنها روی مخ نیستند؛ مخ آدم می‌رود زیر آنها. یعنی هیچ چیز غیر طبیعی‌ای وجود ندارد؛ آدم است که همه چیز را غیر طبیعی می‌بیند. هرچند اگر بخواهیم خیلی دقیق‌تر بگوییم و –طبق معمول- از بیرون به قضیه نگاه کنیم، این است که چیزها مقدار کمی تغییر کرده‌اند و میزان اندکی غیر طبیعیت وجود دارد، ولی –احتمالن- نه آنقدر که بخواهد ترکمان بزند به همه چیز و اعصاب آدم را بیندازد زیر هیلتی و مخ را زیر بقیه، که بروند رویش.

قبول دارم که نود و نه درصدش به تفسیر آدم از قضایا ربط پیدا می‌کند؛ ولی مسأله این است که وقتی دلیلی نباشد، تفسیرها انقدر مختلف و زیاد می‌شوند که این احساسات را ایجاد می‌کنند. اگر حداقل یک دلیلی، چیزی وجود داشت که چرا یکهو همه‌ی چیزهای خوب قبلی از بین می‌روند و آدم از "~ وغه" به یک "~ ا جان" ِ خشک و خالی تبدیل می‌شود، می‌شد دست‌کم تعداد تفسیرها را اندکی محدودتر کرد که حداقل ِ حداقل پی‌پی نکنند توی شب تولد دوست آدم و منجر به تحریم شدن کیک و تبر شدن آدم نشوند؛ حالا ربط پیدا کردن دوباره‌ی همه چیز به هم – که در نهایت به شکل خنده داری برای بار هزار و پانصدم به قناس، بیمارمغزی و ناقص‌الخلقه بودن آدم می‌رسند- پیشکش.

این اتفاقات که میفتد، آدم می‌فهمد چقدر خسته‌ است. می‌فهمد چقدر عقب مانده است که هنوز بعد شانصد سال، همچنان همان کودک در حال بلوغ ِ کودن و خرفت و نفهمی است که لباس‌هایش را درجه بندی می‌کرد و بهشان امتیاز می‌داد، می‌خواست به انگلیس نامه بنویسد، آدم‌ها را توی کمدش قایم می‌کرد و روی صندلی‌ها علامت می‌گذاشت و هرروز می‌رفت بویشان می‌کرد. کارهایی که احتمالن اسکیزوفرن‌های امین‌آباد انجام می‌دهند.

آدم اول رد می‌شود، بعد تحمل می‌کند، بعد عصبانی می‌شود، بعد منفجر و آخرش هم خسته. خستگی هم ظاهرن عین همین آفته است که الآن هست؛ ویروسش می‌ماند یک جایی توی بدن. یک کرمی که بریزی می‌زند بیرون و هر خوراکی‌ای را زهرمار می‌کند. فرقش با خستگی این است که خستگی موقتن ناپدید می‌شود؛ ولی آفت موقتن پدیدار. این طور که معلوم شد / است، تا دنیا دنیاست هم آفت هست و هم این سیکل رد شدن تا خسته شدن. هیچ تصمیم و تهدید هم کارساز نیست؛ از تهدید به مرگ آدم توی سنگر بگیر تا تهدید چرخانده شدن مسلسل و هزارتا گل‌واژه‌ی دیگر. آدم‌های توی سنگر همگی کار خودشان را می‌کنند؛ همه‌شان هم روش مشابهی برای انجام دادن کار خودشان دارند. عین هم هستند. هرچقدر هم  می‌خواهید ادای ام.جی.42 بستن رویشان و فرو کردن ملخ مسراشمیت در ماتحتشان یا فشار دادن گلوله آر.پی.جی حلقشان که از پس نخاعشان بزند بیرون را در بیاورید. یا واقعن این کارها را انجام بدهید، یا اینکه همان که ماستین گفت که مدت‌ها پیش یادگرفته است که آدم‌های توی سنگر را لت ایت گو کند بروند پی کارشان.


 

پ.ن: خیلی وقت بود منتظر چنین حجم تخلیه‌ای بودم.

نظرات 1 + ارسال نظر
S...H...R پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 18:39 http://maloosak.69.mu

چ عنوان قشنگی داره وبتون آخه من سحررر هستم،
وبتون 20 به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
6518

گو مخور بهر کسی، اول خودت دوم کسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد